محل تبلیغات شما

سال جدید شروع شده و مسائل مهم  در ذهنم  به طور خاصی در حال گردش هستند. من واقعا هیچ وقت فکر نمی کردم به این سرعت سی ساله بشم. هیچ وفت تصور نمی کردم که سی سالگی من اینطور میخواد باشه . من در زندگی متاسفانه آینده گری خاصی نداشتم و ندارم. 

تصوری نداشتم که چطور می خوام باشم  برای همین به نظر خودم هیچی نیستم . بهتره که  اینطور بگم  هیچ مزیت خوبی ندارم که این قدر دنیام خالی هست . 

در من ضعفی وجود داره که نمی دونم چطور از بین ببرمش .  این ضعف فارغ از اینکه چی هست را خودم ایجاد کردم . 

آشفته هستم و این آشفتگی از این بوجود اومده که من تغییر کردم . من آدم پر حرفی هستم . قبلا این پر حرفی خیلی بیشتر از آنچه که به ذهنتون برسه بود. اما چند سالی میشه که ساکت تر شدم . 

سال 92 در آخرین سفر زندگیم در قطار با هم سفران همکلام شدم  در بین  این افراد، آقایی بود که به من گفت تو از اون دست آدم هایی هستی که تخلیه انرژیت تنها از راه حرف زدن هست و و اقعا همینه . هر چقدر هم که بخوام مخالف این موضوع رفتار کنم در اصل این موضوع تغییری ایجاد نمی شود. 

این روزها حال دلم خوب نیست چون هی یک جمله به ذهنم میاد و اون اینکه در این سن و تا الان باید یک نفر وارد زندگی من می شد و می موند. اما این اتفاق مثل اینکه قرار نیست رخ بدهد.  به نقطه ای رسیدم که به خودم اجازه نمی دهم که از عشق  و علاقه حرف بزنم. دوست دارم عاشق بشوم اما به خودم این اجازه را نمی دهم چون همش به این فکر می کنم که من لیاقت کسی را ندارم و چرا باید زندگی شخص دیگه ای را از بین ببرم . 

علت این روحیه مزخرف من همون ضعفی که با دست های خودم ایجاد کردم . 

کم آوردم . یک حماقت خاصی در وجود من نهفته است که نمی تونم از این شرایط خارج بشوم . به طور خاصی با وجدان خود درگیر هستم . با خودم درگیر هستم و همش این نوع مسائل از ذهنم عبور میکند . 

به احتمال زیاد شما چند نفری که اینجارو می خونید پی به این موضوع بردید که من مسعود حقدادی آدمی دوقطبی هستم .  چه دوست های قدیمی ( آیدا بانو ، نسیم خانم ) و چه دوستان جدید ( بهامین بانو و باران خانم محترم ) به احتمال زیاد به این مسئله پی بردید. 

شاید این واژه دو قطبی مناسب نباشه اما منظور من اینکه در بعضی روزها من به شدت آدم با روحیه و شادی هستم و در مقابل بعضی از زمانها به شدت تلخ، منفی و تاریک 

خودم به شدت از بخش تاریک شخصیتم خسته شدم . باید راه حلی وجود داشته باشه باید این بخش حذف کنم . خیلی با خودم فکر کردم و با چندین دوست م کردم، ظاهرا باید پیش روان کاو و روان شناس برم. اما موضوع اینکه تمام حرف های که میخواد به من بگه خودم می دونم اما نمی دونم چطور استفاده کنم . 

البته که حس ششم من میگه که احتمالا کارر خاصی برای انجام نیست تنها باید عمل کنم. نباید فکر کرد فقط باید عمل کرد، مثل همین نوشتن من ؛

چندین روز مثل قدیم شده بودم و با این موضوع درگیر بودم که چی بنویسم و ذهنم  خروجی نداشت  اما نکته اصلی  اینکه برای نوشتن تنها باید خودکار برداشت و نوشت . 

آره باید از این شرایط بیام بیرون . کافیه واقعا ، خیلی توی واقعیت زندگی غرق شدم که این شده حال روز من . چند نفر از دوستان این مسله واقع گرایی منو بهم گوشزرد کردند و متعقد هستند که باید ازش دست بکشم . 

نفر اول اینو سال  91 بهم گفت که تو یک رئالیسمی هستی که نمیخوای فکر کنی ما ظاهرا نمی تونی فکر نکنی 

اون یکی منو محکوم به این کرد که خیلی در خیال زندگی میکنم . 

و اون یکی گفت تو این قدر واقع گرا میشی که به منفی گرایی می رسی 

هر سه نفر درست گفتند اما تمام این ها حل میشد اگر زندگی  خالی من با حضور پررنگ دلبری پر میشد .

غر زدن هامو با این شعر از پدر شاملو تموم می کنم 


برای زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوستش بدارند
قلبی که هدیه کند
قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید
قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من، قلبی برای انسانی که من می‌ خواهم
تا انسان را در کنار خود حس کنم



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها