محل تبلیغات شما

از بیهودگی تا بشر دوستی



در حوالی این دنیا؛

نه صادق به زندگی هدایت شد،

نه فروغ از ناامیدی به امید رسید،


و نه سهراب قایقی ساخت 

تا به شهر رویاهایش رسد!

قلم و کاغذ کارشان بازیست با ذهن، 

تا روزمان را 

به شب و ماهش دلخوش کنند!


خوشبخت باشید.

همان باشید که میخواهید.

اگر دیگران آن را دوست ندارند.

بگذارید دوست نداشته باشند.

ولی تو همیشه همانی باش 

که خودت دوست داری.



نمیدونم واسه کی هست 

بعد مدتها در تلگرام پیامی اومد ک دوست داشتم 


خسته شدم تا کی ظرف بشورم 

خونه جارو کنم 

آشپزی کنم 

لباس بشورم 

خونه مرتب کنم 

تا کی نه واقعا تا کی ؟؟؟؟

میدونم ک خونه مرتب همچن بهتر ست اما کلا داستان پیچیده ای هست 

چه خبرا؟  سه بانو محترم  . بانو باران ، بانو نسیم ، بانو بهامین 

سه خانم محترم و شریفی ک لطف دارند و مطالب منو میخونند با اینکه  یقیین دارم توی این مطالب نکته مفیدی نیست 

من که دوشنبه میرم نیشابور پیش مجتبی تا بریم اینجا 




اگه احساس میکنید که زیادی عکس میذارم، دعوام کنید 

دوم اینکه نظرتون در مورد پلی بک اهنگ روی وبلاگ بگید ببنیم موافقید یا نه 

سووم اینکه نظرهاتون خوبه ها ولی همچین راضی نمیکنه،  به کامنتهای سازنده ای که من میذارم دقت کنید، از این مدل کامنتها بذارید 

می دونم ک الان میگید این خیلی خوشحاله، خواستم بگم اینا رو نوشتم بدونید شما  درست فکر کردید 


درسته من خونه هستم اما دل اینجاست 

صعود بچه ای گروه به قله الوند همدان 

صعود روز اول 

صعود روز دوم 

این ها رو حتما ببنید . بخصوص اون کلیپ، من همچین روز و صعودی رو تجربه  کردم فوق العاده است 


و در نهایت آهنگ پیشنهادی من به شما 

The Last Watlz - King Raam


جمعه ای دیگر با اسی عزیز 

این دفعه روستای کنگ رو انتخاب کردیم . روستایی شبیه ماسوله با خانه های پلکانی در سی کیلومتری مشهد 

جزو جاذبه های گردشگری مشهد محسوب میشه . در واقع میشه گفت مشهد بجز حرم امام رضا طبیعت زیبایی هم داره اگر بدونید کجا برید 

برای آشنایی بیشتر با این روستا سری به لینک  زیر بزنید .   

معرفی روستای کنگ - مشهد

و اما چند عکس ، البته ببخشید که حضور و من و اسی فضای عکس رو خراب کرده 

 

[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

 سلام

طبق قولی که داده بودم به خانم بهامین امشب به مناسبت 7 سالگی این وبلاگ، داستان ساخت اینجا و تغییراتی که در این هفت سال داشته 

می نویسم. این متن بلند بالا داری چند بخش هست از خواندن شما پیشاپیش متشکرم 


 



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

از این مدل دو نفرها میخوام بقیه مدلها نه 

می دونم که رخ دادنش  اتفاق خیلی عجیبی هست 

یعنی توی ایران میشه به نسبت استان ها، درصد رخ دادن یک همچین دو نفره ای رو حدس زد 

مثلا استان خراسان کمتر از یک درصد احتمال داره من با یک همچین دختری آشنا بشم 

دختری که به قول یکی از دوستان فارق بشه از این اسارت و ترس، همراه بشه و بریم 


اتفاقات این هفته

بخش اول : دیدار یک دوست

چند روز پیش بعد از مدتها یکی از دوستان دوران  دانشگاه و بلاگر را بعد از حدود شش سال دیدم. در این مدت ایشون به من لطف داشتند و  وبلاگ من را  گرچه که در این مدت  کم فعالیت و در واقع بی فعالیت بوده  را دنبال می کردند. برای این پیگیری باید واقعا از ایشون تشکر کنم .

در این دیدار دوستانه من تصمیمی برای صحبت کردن نداشتم و در واقع اومده بودم که بیشتر بشنوم اما کاملا برعکس در این مدت یک ساعت فقط من حرف زدم و سرشونو خوردم . نمی دونم چطور شد ولی زبونم باز شد و گفتم .

بیشتر صحبتم شامل این موارد بود: گذشته ، خودم و خصوصیاتم و اتفاقهایی که رخ داده و من به این مرحله رسیدم . از خانواده ام، اتفاق ها، آثار و تبعات این اتفاقها گفتم .

همین جا ازش تشکر میکنم که برای من وقت گذاشت واقعا انتظار این همه لطف را نداشتم . شب در مسیر برگشت واقعا احساس سبکی میکردم .

بخش دوم : غریبه نشسته روی نیمکت

دیشب دوباره مسیر کاریم به اون مجتمع و خانم کتاب فروش خورد .

دفعه اول که رد شدم، در پس زمینه فکرم تمایل به صحبت با ایشون را داشتم  اما ایشون اونجا نبودند. دفعه بعد که رد شدم حضور داشت اما با خودم گفتم مزاحمش نشم. موقع تموم شدن کارم، به سمت آسانسور برای برگشت حرکت کردم اما برگشتم.

نزدیک شدم و سلام کردم اما به صورتشون نگاه نکردم به این قصد که منو نشناسند اما شناخت خوب هم شناخت . خلاصه اینکه دو ساعت اونجا بودم . وقتم آزاد بود و کسی هم جایی منتظر من نبود ( این مورد هم شاید از مزایا  و یا معایب زندگی مجردی و تنهایی باشه ) .

در طی اون دو ساعت اتفاقهای جالبی افتاد. بعد از حال و احوال من گفتم کتاب جدید اوردید و شروع کردم به شمردن این کتابها و ایشون   هم همراهی کرد. من تعداد 9 کتاب و ایشون تعداد 12 کتاب شمردند . این همراهی برای من جالب بود .

اون طبقه از مجتمع یک پردیس سینمایی جدید با تعداد سالن های زیاد ساختند که این موضوع باعث شد ما در مورد فیلم و سریال ، سبکهای مورد علاقه و نحوه فیلم دیدن صحبت کنیم . تصورش این بود که من اومدم سینما که من این موضوع رد کردم و گفتم برای کار اومدم و مدتهاست سینما نرفتم چرا که تنهایی  باب میلم نیست البته که ایشون موافق با این موضوع نبود.

چند کتاب اونجا فروختم گرچه پورسانت من پرداخت نشد . در واقع چند بار یکم شلوغ شد و من به ایشون کمک کردم به این نحوه که به چند نفر در مورد کتابهایی که در حال چک کردنشون بودند راهنمایی می دادم و کتابها رو معرفی می کردم .

چند موضوع در ذهنم در حال گردش هست که با شما درمیان میذارم.

من به شخصه مدتهاست که در فانتزی و تخیلم همچین گفتگویی را ساخته بودم . البته که به دنبال نتیجه خاصی نیستم و بیشتر دنبال اون نحوه برخورد و شکل گیری گفتگو و ارتباطم; اینکه شما فارق از شخصی کردن ارتباط، فقط هم کلام بشی و از مسائلی حرف بزنی که حال دل آدم را خوب می کند

نمی دونم این هم کلامی درست هست یا نه و اینکه نمی دونم این خانم در مورد من چه فکری میکند.

یک سری اطلاعات در مورد هم پیدا کردیم اما هنوز به هم معرفی نشدیم . من کلا این حالت را ترجیح  میدهم . یکی از فضاهایی که بیشتر در دلنوشته ها و متن های ادبی بکار می رود یک نیمکت و یک غریبه نشسته روی اون نیمکت  است . غریبه هایی که صحبتهای ما را گوش می کنه   و بعد هم محل را ترک میکند .

گفتگوی من و این خانم همچین فضایی دارد.

نظرتون بنویسد بخصوص در مورد بخش دوم . ممنون 


این شبها عجیب دلم یک هم صحبت و همراه میخواد 

کسی که بیاید و بمونه با همه  سختی ها 

رابطه ای میخوام با دوام 

رابطه ای که بشه روش حساب کرد 

خسته ام از نبودها

خسته از اینکه وقتی شناخت بیشتر میشه نمیدونم چرا تموم میشه 

هیچ وقت آدمی نبودم که به رابطه به شکل زودگذر نگاه کنم و تمام سعیم هم همین بوده ولی نمیدونم واقعا نمیدونم 

خیلی سخته خودم به قول یکی به نفهمی بزنم و طوری رفتار کنم که چیزی را از کسی حس نمیکنم 

خوشبختانه یا شوربختانه من آدمی به شدت احساسی هستم و هر چقدر هم که سعی کردم نباشم یا حداقل کنترلش کنم نشد که نشد . 

یک سری خصوصیات بطور ذاتی در وجودمون هست که نمیشه حذف کرد هر کاری هم که انجام بدی نمیشه این احساساتی بودن هم جزو همین خصوصیات هست 

این دقایق و ساعتها جزو زمانهایی هست که من بودن یک نفر در کنارم نیاز دارم . متاسفانه من فرد مناسبی برای فرزانه نبودم . در واقع فرزانه رو به خاطر اشتباهات خودم از دست دادم . بارزترین علت ترکش همین بود.

تابحال اسمی از فرزانه نبرده بودم اما امشب لازم بود اسمش ثبت بشه . 

همین


این دنیای کوچک و هفت میلیارد آدم؟
یعنی تو باور می کنی؟
شمرده ای؟
کی شمرده است؟
جز تمدارها
دیده ای کسی آدم بشمرد؟
باور نکن
نارنجی!
باور نکن
سبز آبی کبود من!
باور کن
همه ی دنیا فقط تویی
و برخی دوستان
بقیه هم تکراری اند !”

― عباس معروفی

---------------------------------------------------------------------

 کمترین تحریری از یک آرزو این است

آدمی را آب و نانی باید و آنگاه آوازی.
در قناری ها نگه کن، در قفس، تا نیک دریابی
کز چه در آن تنگناشان باز، شادی های شیرین است.
کمترین تصویری از یک زندگانی،
آب،
نان،
آواز،
ور فزون تر خواهی از آن، گاهگه پرواز
ور فزون تر خواهی از آن، شادی آغاز
ور فزون تر، باز هم خواهی، بگویم باز.
آنچنان بر ما به نان و آب، اینجا تنگ سالی شد
که کسی در فکر آوازی نخواهد بود
وقتی آوازی نباشد،

شوق پروازی نخواهد بود.

-

محمد رضا شفیعی کدکنی

 

 ---------------------------------------------------------

دلم‌ می‌خواست‌ در عصر دیگری‌ دوستت‌ می‌داشتم‌ !
در عصری‌ مهربان‌تر و شاعرانه‌تر !
عصری‌ که‌ عطرِ کتاب‌ ،
عطرِ یاس‌ و عطرِ آزادی‌ را بیشتر حس‌ می‌کرد !
دلم‌ می‌خواست‌ تو را
در عصر شمع‌ دوست‌ می‌داشتم‌ !
در عصر هیزم‌ و بادبزن‌های‌ اسپانیایی‌
و نامه‌های‌ نوشته‌ شده‌ با پر
و پیراهن‌های‌ تافته‌ی‌ رنگارنگ‌ !
نه‌ در عصر ،
ماشین‌های‌ فراری‌ و شلوارهای‌ جین‌ !
دلم‌ می‌خواست‌ تو را در عصرِ دیگری‌ می‌دیدم‌ !
عصری‌ که‌ در آن‌
گنجشکان‌ ، پلیکان‌ها و پریان‌ دریایی‌ حاکم‌ بودند !
عصری‌ که‌ از آن‌ِ نقاشان‌ بود ،
از آن‌ِ موسیقی‌دان‌ها ،
عاشقان‌ ،
شاعران‌ ،
کودکان‌
و دیوانگان‌ !
دلم‌ می‌خواست‌ تو با من‌ بودی‌
در عصری‌ که‌ بر گل‌ُ شعرُ بوریا وُ زن‌ستم‌ نبود !
ولی‌ افسوس‌ !
ما دیر رسیدیم‌ !
ما گل عشق‌ را جستجو می‌کنیم‌،
در عصری‌ که‌ با عشق بیگانه‌ است‌ !

- نزار قبانی


از این فریاد
تا آن فریاد
سکوتی نشسته است.
لب بسته
در دره های سکوت
سرگردانم.
من میدانم
من میدانم
من میدانم


دفتر یادداشت را برداشتم و چند خطی نوشتم  در مورد هیجان های دهه دوم زندگیم که نرم نرمک دارم به روزهای آخرش نزدیک می شود اما نتونستم ادامه بدم . سررسید قدیمی را برداشتم و در صفحاتش به این شعر از شاملو رسیدم و به نظرم اومد که اینجا ثبتش کنم 

روز جمعه را با اسی گذروندم و به یکی از از روستاهای نزدیک مشهد رفتیم این چند عکس برای شما بخصوص دوتای اول 





نکته ای که لازم به بیان هست اینکه من چون فیدبک مناسبی ازتون در مورد عکسهای طبیعت گردی و کوهنوردیم  گرفتم این عکسها رو آپلود میکنم و هیچ قصد دیگری ندارم . از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون من این عکسها رو جای دیگه ای منتشر نمیکنم بخصوص در اینستاگرام . لینک پیج من در اینستاگرام در بالای همین صفحه هست خواستید برید چک کنید 


امشب و در این لحظه دلم به شدت گرفته 

توی اینستا داشتم وقتمو می کشتم که نوشه از جرج اورل دیدم که میگه 

شاید یک شخص، آنقدر که میل به درک شدن دارد، میل به دوست داشته شدن، نداشته باشد 

واقعا که درد من همینه . به صورت بخصوصی این موضوع آزارم میده و تابحال کمتر پیش اومده که این درک کردن از طرف مقابلم ببینم . تنها کسی که می تونم به قطعیت بگم منو درک کرد همون فرشته  ای بود که در پست از بیهودگی تا بشر دوستی ازش نام بردم . 

این روزها روزهای خوبی هست . همه چی سر جاشه اما من مسئله ای آزارم میده که متاسفانه نه میتونم بیانش کنم و نه می تونم بنویسمش 

مگر معجزه ای بشه و این موضوع حل بشه برای من 


اره دیگه تنهایی رفتم و این تائتر جذاب و متفاوت دیدم 

کاری جالب بود . این دفعه دوم یا سوم بود که اجرای تائتر می ببینم . دو نفر بازیگر داشت . داستان در مورد شخصی به نام مسعود بود که عاشق خواهر دوستش رضا شده بود. مسعود پسر خیلی مودب، آروم و با حجب و حیا بود که نشون دهنده شخص بی آزار بود و در مقابل نقش مردی بازی می کرد که به قول خودش اهل درگیری و بحث بود . شخصی که اصطلاحا قاطی بود . داستان هول محور اینکه مسعود قصد خواستگاری نرگس از برادرش رضا رو داشت و رفتن جایی که دور از جماعت باشمد . مکالمه و صحبت های جالبی داشت و بهتر از اون اجراهای فوق العاده ای داشتند. ممیک صورتشون واقعا عالی بود . مسعود برای اینکه این موضوع رو مطرح کنه اول موضوع با فرض اینکه شرایط همه عالی هست و رضا خیلی متمدن برخورد کرد و گفت باید با خود نرگس صحبت کنی این یک برداشت بدو . برداشت بعدی مسعود به خود رضا ابراز علاقه میکنه این قسمت داستان و اجرا فوق العاده بود و رضا واقعا اکت هایی عالی داشت . و اما برداشت آخر مسعود با مطرح کردن اینکه دوست خواهراش عاشق رضا هست و شرح ماجرای اونها رضا رو راضی میکنه و اینجا داستان تموم میشه 

کلا اجرای تائتر واقعا کار ساده ای نیست . اما جذابیتی که داره اینکه فاصله شما با بازگیر کمتر از چند متر هست . و خود این موضوع به تنهایی کار برای بازگیر خیلی سخت میکنه 

بهتون پیشنهاد میکنم حتما تائتر ببیند اما در انتخاب هاتون دقت کنید . من این اجرا به پیشنهاد دو تن از دوستان تائتری رفتم دیدم . 

این اجرا جز معدود تائترهای خوبی هست که در مشهد روی صحنه رفته و یک تائتر دیگه هم از این کارگردان در اسفند روی صحنه میره و سعی میکنم این رو هم ببینم . 


سوال:  ظهر جمعه خود را چگونه گذراندید ؟


جواب : با آهنگ های خالو قنبر راستگو رقصیدیم 


سوال : عصر جمعه خود را چگونه می گذرانید ؟


جواب : همراه با خودم می روم و تائتر برداشت آخر کاری از مهدی ضیا چمنی رو می بینم 


سوال : نهار چه میل می نمایید ؟


جواب : آبگوشت مسعود پز 


پی نوشت : خواستم خلاصه بگم این جمعه رو چطور می گذرونم . خلاص


والا من که تابحال همچین روزی رو تجربه نکردم اما این دلیل نمیشه این روز رو تبریک نگفت . 

و دنبال پیام متفاوتی بودم تا این روز رو اینجا ثبت کنم که کلیپ ویژه از استاد محمد معتمدی رو در اینستا دیدم . شما هم ببینید 



 دانلود اهنگ 

من این روز رو به نوبه خودم به شما تبریک میگم . نظر شخصی من هم در مورد عشق رو می تونم اینطور بیان کنم که قبلا حس و درکش کردم اما چند سالی هست که واقعا نمی بینمش و احساس میکنم دیگه نیست . یعنی یک جورایی خیلی دور و دست نیافتنی شده برای من 
آدم بی تجربه ای نیستم در این موضوع ولی این رو متوجه شدم که این تجربه ها عشق واقعی نبوده و نیست . راوبط این روزها خیلی باشکوه آغاز میشه و تا یک مدت خیلی کوتاه ادامه پیدا میکنه اما به یکباره و بدون هیچ دلیل منطقی بهم می ریزه . موضوع اینکه روابط عمق و عمر نداره دیگه 
در واقع  روابط به طور خاصی  در تنوع طلبی غوطه ور شده و این باعث میشه که درک مفهومی با  نام عشق  واقعا دور از انتظار باشه 
قبل تر ها اگر کسی میخواست در مورد علاقمندی به شخصی صحبت کنه اینقدر هیجان و شور داشت که به همون اندازه برای این علاقه ارزش قائل میشد . من سه تا دوست خیلی قدیمی دارم در واقع عمر دوستی ما بیشتر از 20 سال هست . این سه نفر و من هر کدام برای خودمون یک تراژدی عاشقانه قابل احترام و با ارزشی داشتیم . گرچه که فقط یک نفر از ما با عشقش ازدواج کرد . 
این روزها اینقدر ارزش و مقام عشق رو پایین آوردیم که برامون  شده یک موضوع مضحک و خنده آور 
حتی در کتاب ها هم ارج و قرب عشق پایین اومده و می تونم به داستانهای آبکی نویسنده های حال حاضر کشور که کتاب های پرفروشی هم هستند اشاره کنم .
 قبلا اینطور نبود واقعا. عشق اینقدر قابل احترام هست که کسی مثل ویل دورانت در کتاب تاریخ تمدن خودش فصل کامل و جامعی درباره مفهوم و فلسفه عشق اختصاص بدهد. و یا افلاطون کتاب ضیافت رو در توضیح و تشریح این مفهوم بنویسه و حتی در کشور خودمون کتابهایی مثل کلیدر و جای خالی سلوچ به چه زیبایی خلوص عشق و ارزش اون رو بیان کردند . 
به هر حال بگذریم 
هَپی وَانتایز دی 
پی نوشت : پیشنهاد میکنم در این ولنتایز دی به اهنگ الکی از محسن نامجو هم گوش دهید 

پی نوشت نا مربوط: به من ایراد گرفته شده بودکه سبک نوشتارم مقداری گیج کننده و پر از کلمات قصار هست . سعی کردم این موضوع رو حل کنم.  آیا موفق بودم به نظرتون ؟


خواستم بگم  که بلاخره تموم شد. علت شروع مطلبم با این جمله هست که من به شدت کتاب خون کندی هستم . اینقدر سرعتم کم هست که نپرسید. 

این کتاب به شدت منو تحت تاثیر قرار داد در این حد که می توانم بگم دومین کتاب بعد عقاید یک دلقلک نوشته هانریش بل بود که من باهاش همزاد پنداری کردم . 

داستان در مرد مردی به نام راسکلنیکف هست که به خاطر فقر وشرایط بد مالی و آینده گری که داشته دست به قتل پیرزن ربا خوار میزنه وبعد از این به خاطر این جنایت ک البته از نظر شخص اصلی داستان جنایت محسوب نمیشده و بیشتر کمک به جامعه بوده مکافات و درگیری های ذهنی شروع میشه . نویسنده خیلی به زیبایی این درگیری ها رو شرح میده و شما به راحتی می تونید تصویر سازی کنید . مثل بیشتر داستان های روسی این داستان هم شخیصت های زیادی داره که البته به زیبایی هر چه تمام تر نویسنده نقش هر کسی را بجای خودش کامل در قالب داستان توصیف می کند. و به نظر من این نقطه عطف داستان های روسی هست . 

من به شخصه این طور به جزئیات شرح دادن رو خیلی دوست دارم . شما در این داستان این موضوع رو به راحتی لمس می کنید. کتاب شناخته شده ای برای اهل کتاب هست پس من به یقین پیشنهاد می کنم که اگر نخوندید حتما این کار انجام بدید . 

من اینقدر تحت تاثیر این کتاب قرار گرفتم بطوریکه این کتاب وجدان منو بیدار تر کرد . واقعا این موضوع رو بدون هیچ اغراق و اغماضی عنوان میکنم. در این مدت بارها و بارها به کارهایی که نباید انجام میدادم و انجام دادم فکر کردم . همین چند روز پیش از خواب که بیدار شدم به یقین داشتم به موضوع فکر میکردم که چرا کشتم در صورتی که من تابحال اینکار نکردم . البته این شاید  اثر سو و منفی کتاب باشه اما من این مسئله رو به این شکل نمی ببینم و بیشتر به نیمه پر لیوان فکر میکنم 

کتاب بعدی که من میخوام بخونم این جا به صورت نطرسنجی از شما می پرسم 

از بین کتابهای 1984 و دختر کشیش از جرج اورل و کتاب قمارباز داستایوفسکی و کتاب مردی به نام اوه نوشته فردریک بکمن کدوم بخونم ؟

لطفا انتخاب کنید و این جمله رو بکار نبرید که هر کدوم خودت دوست داری 


روزی صلاح الدین ایوبی فرمانده مسلمانان در جنگهای صلیبی به خاطر کمبود بودجه نظامی نزد شخص ثروتمندی رفت تا شاید بتواند پولی برای ادامه جنگهایش بگیرد ان تاجر مبلغ مورد نیاز فرمانده مسلمانان را به او پرداخت کرد صلاح الدین موقعی که خواست از خانه بیرون برود رو به ان مرد نمود و پرسید به نظر شما بین سه دین یهود و مسیح و اسلام که با هم در جنگ هستند حق با کدامیک است ان تاجر بزرگ گفت بشین تا یک داستان برایت بگویم بعد خودت نتیجه گیری کن 


او گفت در روزگاران قدیم مرد کشاورزی بود که صاحب یک انگشتر بود و همه میگفتند این انگشتر نزد هر کس باشد به کمال انسانیت میرسد خداوند به مرد کشاورز سه پسر داد و وقتی پسران بزرگ شدند پدر انها از روی ان انگشتر دو تای دیگر دقیقا شبیه اولی درست کرد و به هر کدام از پسرانش یکی از انگشترها را داد از این به بعد هر کدام از پسرها میگفتند که انگشتر اصلی پیش اوست و همیشه با هم دعوا داشتند بر سر اینکه انگشتر اصلی که باعث کمال انسانیت میشود پیش کدامیک از انهاست تا بالاخره تصمیم گرفتن برای مشخص شدن انگشتر اصلی پیش قاضی بروند 

وقتی شرح ماجرا را برای قاضی گفتند قاضی گفت احتمالا انگشتر اصلی گم شده است چون قرار بر این بوده که ان انگشتر پیش هر کس باشد دارای کمالات انسانی باشد اما شما سه نفر که هیچ فرقی با هم ندارید و مدام مشغول ناسزا گویی به یکدیگر هستید.


حالا چه فرقی داره پیرو کدام دین وایین باشی, وقتی دین ازتو انسان بهتری نسازد,؟


اره دیگه تنهایی رفتم و این تئاتر جذاب و متفاوت دیدم 

کاری جالب بود . این دفعه دوم یا سوم بود که اجرای تئاتر می ببینم . دو نفر بازیگر داشت . داستان در مورد شخصی به نام مسعود بود که عاشق خواهر دوستش رضا شده بود. مسعود پسر خیلی مودب، آروم و با حجب و حیا بود که نشون دهنده شخص بی آزار بود و در مقابل نقش مردی بازی می کرد که به قول خودش اهل درگیری و بحث بود . شخصی که اصطلاحا قاطی بود . داستان هول محور اینکه مسعود قصد خواستگاری نرگس از برادرش رضا رو داشت و رفتن جایی که دور از جماعت باشمد . مکالمه و صحبت های جالبی داشت و بهتر از اون اجراهای فوق العاده ای داشتند. ممیک صورتشون واقعا عالی بود . مسعود برای اینکه این موضوع رو مطرح کنه اول موضوع با فرض اینکه شرایط همه عالی هست و رضا خیلی متمدن برخورد کرد و گفت باید با خود نرگس صحبت کنی این یک برداشت بدو . برداشت بعدی مسعود به خود رضا ابراز علاقه میکنه این قسمت داستان و اجرا فوق العاده بود و رضا واقعا اکت هایی عالی داشت . و اما برداشت آخر مسعود با مطرح کردن اینکه دوست خواهراش عاشق رضا هست و شرح ماجرای اونها رضا رو راضی میکنه و اینجا داستان تموم میشه 

کلا اجرای تئاتر واقعا کار ساده ای نیست . اما جذابیتی که داره اینکه فاصله شما با بازیگرکمتر از چند متر هست . و خود این موضوع به تنهایی کار برای بازیگرخیلی سخت میکنه 

بهتون پیشنهاد میکنم حتما تئاتر ببیند اما در انتخاب هاتون دقت کنید . من این اجرا به پیشنهاد دو تن از دوستان تئاتر ی رفتم دیدم . 

این اجرا جز معدود تئاتر خوبی هست که در مشهد روی صحنه رفته و یک تائتر دیگه هم از این کارگردان در اسفند روی صحنه میره و سعی میکنم این رو هم ببینم . 


سلام دوستان 

نکته اول اینکه شوربختانه سرما خوردم و این کسالت بیش از حد روی من اثر گذاشته 

نکته دوم اینکه بین کتابها من کتاب ۱۹۸۴ انتخاب کردم برای خوندن ، کتاب جالبی هست اون شرح حال سختی که برای مردم قصه اتفاق می افته عجیب آشناست . در آینده پستی خواهم نوشت .

نکته سوم در مورد دخترک نازنینی به اسم بهار هست . دختر دوستم ، دختری که متاسفانه با مشکل قلبی به دنیا اومده  و در یازده ماه زندگی سه بار عمل شده و این عمل آخری عمل قلب باز بوده . ازتون میخوام براش دعا کنید میدونم دلهای پاکی دارید لطفا دعا کنید براش، از چهره اش زندگی به وضوح قابل دیدن هست 



امروز 6 اسفند مصادف با سالروز تولد شاعر بزرگ کشورم آقای ابتهاج هست 

ویدیو ای از ایشون رو برای شما می گذارم . چیزی که مشخصه خوندن شعر توسط خود شاعر بسیار زیباتر هست 



و در ادامه روز زن به تمام خانم هایی که عزیز تبریک میگم و به خصوص به مادرم گرچه که میدونم هیچ وقت مادرم این متن نخواهد خواند . فردا هم باید بهش زنگ بزنم و  تبریک بگم 

خدا رو شکر حال بهار جان هم رو به بهبودی هست گرچه راه درازی در پیش داره اما من به دختر امیداورم هستم . ممنون از همدردی و دعاهای شما عزیزان 
سرماخوردگی من هم خداروشکر بهتر شد  دیشب  به لطف اومدن مرتضی شوهر خواهر عزیز که  بهم سرم وصل کرد . به هر حال این هم از الطاف خداوند هست که خواهری پرستار و شوهر خواهری مختصص بیهوشی داشته باشم .


سلام 

مورد اول اینکه خدارو شکر بهار عزیز امروز ظهر مرخص شد . حالش هم خوب بود و همراه با پدر و مادرش برگشتن خونه 

مورد دوم اینکه سرما خوردگی من هم رو به بهبودی هست ممنونم از همه دوستان که به من لطف داشتند . 

مورد سوم اینکه یک کوچولو حس و حال نوشتن و کتاب خوندن هم  ندارم .شبا وقتی میام خونه فوتبال می بینم !!!!

مورد چهارم اینکه کلا به من نیومده کادو واسه کسی بخرم و با دل خوش بهش هدیه بدم 

موضوع اینکه من رکورد دار دسته گل های برگشتی هستم . تا به الان سه بار برای سه دوست عزیز و محترم گل گرفتم که دوبار این دسته گل ها به خونه خودم برگشت و دفعه اخر هم که برای خانم ف گرفته بودم ایشون لطف کردن شاخه گل با خودش برد اما متعلقات دسته گل رو نبرد . 

این دفعه هم من اومدم برای یکی از دوستان روز زن تبریک گفتم ، اونم گفت ممنونم کادو میخوام، منم گفتم باشه 

بعدش گفت شوخی کردم من گفتم خریدم حالا ی سری مشکلات داره که نمیتونم احتمالا کادو بهش بدم. اصلا ی وضعی 

راستی شال خریدم ببینید قشنگه 



نمیدونم واقعا چه علتی داره این نوع برداشت ها 

واقعا قرار نیست حتما فکر و نظر خاصی در روابط باشه . قرار نیست هر پسر و دختری که همکلام شدند حتما به دنبال نتیجه و نظر خاصی باشند . 

یعنی اینقدر وضعیت مون خراب شده که حتی نشه به کسی توجه کرد . یعنی نمیشه دوست معمولی بود . 

من شخصا سعی میکنم روابط عمومی خوبی داشته باشم  و با اکثر آدم ها و بطور ویژه با خانم ها برخورد شاد و مناسبی داشته باشم اما این دلیل بر این نمیشه که حتما فکر و نظری در پس ذهنم هست . من واقعا این شکل نبودم و نیستم . یعنی نمی تونم باشم .خیلی خلاصه مفید این نوع روابط بلد نیستم . 

طرف صحبتم با خانم ها هست . واقعا هر مردی که با شما هم صحبت میشه حتما نظر داره ؟ واقعا اینطور شده 

من خیلی سخت پیش میاد که از کسی خوشم بیاد و اگر این  اتفاق بیافته اینقدرها جسارتش رو دارم که خیلی محترمانه عنوان کنم . قبلا اصلا این شکلی نبودم ولی الان در این روزهای اخر دهه دوم زندگیم به این جسارت و جرئت رسیدم که خواسته خودمو عنوان کنم . نهایت اینکه نه می شنوم ولی هیچ وقت سعی نکردم و نمیکنم که علاقه خودمو از شخص موردنظر مخفی کنم .

زندگی شلوغی هم نداشتم که بگم هر روز خدا با کسی بودم . نه از این خبرها نیست 

آنان که به سرمستی ما طعنه نند بگذار بمانند به خماری که ز ما هیچ ندانند.



در پی وبگردی های من با یک اینفوگرافی خیلی خوب از کتاب  جنایات و مکافات پیدا کردم که اینجا میذارم 

اگر قصد خوندن داشته باشید یا در حال خوندن باشید به خواننده کمک میکنه 

در ضمن سایت

کافه بوک معرفی میکنم . سایت جامعی برای معرفی کتابهای خوب است

برای مشاهده اینفوگرافیک

اینجا رو کلیک کنید 


سلام به دوستان عزیز . تصمیمی گرفتم که شاید جالب باشه و شاید هم نه . اون هم اینکه از این به بعد پست هایی با عنوان لَختی با واژه ها منتشر میکنم که شامل چندین چند موضوع مختلف خواهد بود . مطالبی کوتاه و متنوع که شاید به این سبک بیان کردن جالب باشه . سعی میشه که این مطالب با سوالی در آخر تمام شود. به ادامه مطلب مراجعه کنید

نظرتون در مورد این نوع نوشتار برام بنویسد . احتمالا سورپرایز میشد شاید هم نه  



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

سلام و صد سلام 

موضوع اول اینکه چهار سطر در مورد تحویل کادو و اتفاق بعدش نوشتم و پاک کردم، چون دیدم حیف که ذهن و چشم تون با این موضوع مضحک خسته کنم . بگذریم 

مورد دوم اینکه برای بار سوم رفتم پیش اون خانم کتاب فروش و این دفعه کتاب جز از کل استیو تلوتز ازشون خریدم . نکته اول اینکه عجیب من از هم صحبتی با این خانم لذت می برم . نکته دوم ترکیب صورتشون خیلی شبیه ویدا هست . ویدا زندگی من ( برادرزاده ) هست . وقتی با این خانم صحبت میکنم انگار دارم با ویدا صحبت می کنم مثل قدیما . اخه من و ویدا خیلی با هم حرف میزدیم ( الان پشت کنکوریه بچه ام میخواد پزشکی تهران باشه سال آینده ) . این سری نشد راحت صحبت کنیم چون خیلی سر و صدا بود به لطف حدود 10 الی 15 دختر بچه که در نزدیک ما در حال بازی بودند.  جالبیش اینجا بود که این بچه ها از یک مهد کودک اومده بودند به همراه ده نفر خانم و اون خانم ها انگار اصلا صدای بچه ها رو نمی شنیدند . بچه ها اونجا رو گذاشته بودند روی سرشون . بگذریم 


اسفند ماه به شدت در حال گذشتن هست . عید داره می رسه . خواهرم اومد خونه کوچیک من آب و جارو کرد و رفت . من صبح رفتم سر کار و شب که برگشتم زمین و آسمونم شسته بود . گرچه که من مخالف  بودم که این بنده خدا این کارها رو انجام بده اما خب از طرف مامان فرستاده شده بود برای همین کار، به هر حال دستش درد نکنه . خونه کلا رنگ و بو گرفت .  من اهل خرید لباس عید و اینها نیستم . کلا هر سال همین موقع من و مامان بحث اینو داریم که میگه نمیخوای لباس بخری و من میگم نه البته هیچکدوم به طور کامل موفق نمیشیم طرف مقابل راضی کنیم و من بلاخره ی چیزی میخرم 

مورد چهارم    فوتبــــــــــــــــــال !!!!!!!!!!!

واقعا نارحت شدم که استقلال باخت به اون تیم قطری و خوشحال شدم که رئال مادرید حذف شد . ولی اوج شوق من دیشب اتفاق افتاد اون گل رشفورد توی دقیقه 90 بازی منچستر با پی اس جی عجیب منو خوشحال کرد. در واقع من عجیب به تیم منچستر علاقه دارم و خیلی خوشحالم که اولگنار سولسشیر مربی این تیم شده . زمان دبیرستان بازیکن مورد علاقه من بود چون ذخیره طلایی فرگوسن همیشه گل میزد و چه گل هایی 

می دونم تعجب می کنید چون من اصلا اهل فوتبال نیستم 



خواننده نابینا ایتالیایی با صدایی مافوق باور، من مطمئنم با شنیدن این صدا و دقت کافی بی شک احساساتون به شکل خاصی نمایان میشه 
شک نکنید که خانم لوپز در اینجا در پوست خودش نمی گنیجده 
من به شدت این اهنگ دوست دارم و خدا شکر دوستان ترجمه فارسی شو گذاشتن که آدمی مثل من هم متوجه این اهنگ بشه 
بهتون پیشنهاد می کنم حتما اهنگ های دیگه این نابغه رو گوش کنید . واقعا اامی بر این نیست که زبان ایتالیایی بلد باشیم 
در موردش سرچ کنید تا اطلاعات بیشتری بدست بیارید 
اما ترجمه آهنگ  

شاید، شاید، شاید


هروقت ازت می پرسم
که : کی؟ چطوری و کجا؟
تو جواب می دی
شاید، شاید، شاید
 
و همینجوری روزها می گذرن
و من منتظرم
و تو، تو همه ش میگی
شاید، شاید، شاید
 
تو داری وقتتو با فکر کردن و فکر کردن
تلف می کنی
تو رو جون هر کی که دوست داری
تا کی؟ تا کی؟
 
و همینجوری روزها می گذرن
و من منتظرم
و تو، تو همه ش میگی
شاید، شاید، شاید
 
هروقت ازت می پرسم
که : کی؟ چطوری و کجا؟
تو جواب می دی
شاید، شاید، شاید
 
تو داری وقتتو با فکر کردن و فکر کردن
تلف می کنی
تو رو جون هر کی که دوست داری
تا کی؟ تا کی؟
 
تو داری وقتتو با فکر کردن و فکر کردن
تلف می کنی
تو رو جون هر کی که دوست داری
تا کی؟ تا کی؟
 
و همینجوری روزها می گذرن
و من منتظرم
و تو، تو همه ش میگی
شاید، شاید، شاید
شاید، شاید، شاید.

پی نوشت : از این به بعد برچسبی با عنوان آهنگ ها ثبت میشه که نشون دهنده  اهنگ های مورد علاقه من ( My-Selection )هستند . آهنگ هایی که تصمیم دارم با بانوی آینده گوش کنیم اون هم در مسیر جاده و دره های ایران 


همکارِ دوست 

بعضی از روزها من مطلقا به این نتیجه می رسم که رابطه دوستی که براساس فضای کاری و همکاری به وجود اومده را به کل بی خیال بشم و رابطه مون در حد همون همکار بمونه از بس که برخوردهای زننده می بینم. برخوردهای زننده ای که واقعا وم خاصی نداشته و ندارد. معمولا همیشه در چنین شرایطی فقط و فقط یک واژه خودنمایی می کند : پول و سود شخصی همکار عزیز .  واقعا با این اوصاف چه باید کرد ؟

نگاه های خیره 

بعضی از مواقع و در بعضی از شرایط ، اوضاع به نحوی پیش می رود که با یک نفر کاملا ناشناس چشم تو چشم می شویم و این حالت در حدود چند دقیقه ادامه پیدا می کنه . به طور کلی این شرایط،  ظاهرا زمان و تایم خاصی دارد که تا این مدت طی نشود این تلاقی ادامه دار خواهد بود. جالبی این داستان اینجاست که این اتفاق بین دو نفری که  هیچ آشنایی با هم ندارند رخ می دهد. تعبیر ذهنی این داستان اینکه تصور میکنیم همدیگر رو  در ناخودآگاه می شناسیم .  تابحال برای شما چنین شرایطی رخ داده یا نه ؟ 

رابطه لباس با شخصیت !!

آیا واقعا حتما باید این رابطه رعایت بشه که دیگران به چشم یک آدم با شخصیت به شما نگاه کنند یا نه . ببینید من با این قسمت داستان موافق هستم که شخصیت یک فرد به خوش پوشی اون نیست اما مطمئن هستم که برای شما یا نزدیکان تون این حالتی که من میگم رخ داده، برای من شرایط کاری به گونه ای هست که شامل کارهای فنی می شود و به این علت معمولا لباس های معمولی تر می پوشم که این کار باعث شده که در نگاه دیگران شخصیت اجتماعی پایین تری داشته باشم . بعضی از زمانها واقعا نمیشه اهمیت نداد. 

شلوغی و تمرکز 

طبق بررسی های انجام شده من یک ویژگی خوب دارم و اون هم اینکه در مکان های به شدت شلوغ اگر خودکار و کاغذی به دستم برسد به طور ویژه ای تمرکزم بالا می رود و می تونم چرندو پرندهایی بنویسم و معمولا چرند های چرندی می شود . عجیب چرند هایی 

پی نوشت : این سبک رو می پسندید یا نه ؟

پی نوشت دو : عناوین ی در واژه  بعدی به شرح زیر هست 

لبخندهای دردسر ساز من 

پریشانی های ذهن آشفته

تناقض در گذشته و حال ( دوست داشتنی های جدید )

Power Off Button 



وقتی دلتنگم

به تو میاندیشم

یاد تو مربعی ست، محو و لرزان

در زمینه ی خاکستری روشن

در این مربع ها من

با به هم زدن پلکهایم

گذشته را نقاشی می کنم

بین من و تو غبار ِدیوار است

به سحر این مربع ها و از دیوارها گذر می کنم

در رسیدن به تو تنها راه، گذشتن است

باید چراغ رنگ دست بگیرم و در خاکستریهایم به دنبال تو بگردم

ای کاش

ای کاش

می توانستم یک قطره بیشتر 

با سرخ نقاشی کنم


محمد ابراهیم جعفری



خواننده نابینا ایتالیایی با صدایی مافوق باور، من مطمئنم با شنیدن این صدا و دقت کافی بی شک احساساتون به شکل خاصی نمایان میشه 
شک نکنید که خانم لوپز در اینجا در پوست خودش نمی گنیجده 
من به شدت این اهنگ دوست دارم و خدا شکر دوستان ترجمه فارسی شو گذاشتن که آدمی مثل من هم متوجه این اهنگ بشه 
بهتون پیشنهاد می کنم حتما اهنگ های دیگه این نابغه رو گوش کنید . واقعا اامی بر این نیست که زبان ایتالیایی بلد باشیم 
در موردش سرچ کنید تا اطلاعات بیشتری بدست بیارید 
اما ترجمه آهنگ  

شاید، شاید، شاید


هروقت ازت می پرسم
که : کی؟ چطوری و کجا؟
تو جواب می دی
شاید، شاید، شاید
 
و همینجوری روزها می گذرن
و من منتظرم
و تو، تو همه ش میگی
شاید، شاید، شاید
 
تو داری وقتتو با فکر کردن و فکر کردن
تلف می کنی
تو رو جون هر کی که دوست داری
تا کی؟ تا کی؟
 
و همینجوری روزها می گذرن
و من منتظرم
و تو، تو همه ش میگی
شاید، شاید، شاید
 
هروقت ازت می پرسم
که : کی؟ چطوری و کجا؟
تو جواب می دی
شاید، شاید، شاید
 
تو داری وقتتو با فکر کردن و فکر کردن
تلف می کنی
تو رو جون هر کی که دوست داری
تا کی؟ تا کی؟
 
تو داری وقتتو با فکر کردن و فکر کردن
تلف می کنی
\تو رو جون هر کی که دوست داری
تا کی؟ تا کی؟
 
و همینجوری روزها می گذرن
و من منتظرم
و تو، تو همه ش میگی
شاید، شاید، شاید
شاید، شاید، شاید.

پی نوشت : از این به بعد برچسبی با عنوان آهنگ ها ثبت میشه که نشون دهنده  اهنگ های مورد علاقه من ( My-Selection )هستند . آهنگ هایی که تصمیم دارم با بانوی آینده گوش کنیم اون هم در مسیر جاده و دره های ایران 
پی نوشت دوم : متاسفانه دوستان کلیپ چون از یوتیوب بوده احتمالا  از دسترس خارج شده یا دلیل دیگه ای داه که من نمی دونم به هر حال می تونید اسم اهنگ به صورت quizas quizas quizas andrea bocelli and jennifer lopez  سرچ کنید کلیپش میاد براتون 


با سلام و درود به دوستان عزیزم . سال جدید بهتون تبریک میگم کمتر از سه ساعت به تحویل سال مونده و من ذهنم تا به الان یاری نمی کرد که این پست اینجا ثبت کنم .

این چند روز میخواستم چند خطی در مورد سال 97  بنویسم و خیلی زیاد با خودم کلنجار رفتم اما واقعیت اینکه نیازی به این کلنجار ها نبوده و نیست .

 این سال برای من تقریبا خوب بود . از لحاظ کاری به شرایط مساعدی رسیدم گرچه که شاید از جهت مالی با توجه به این هزینه ها خیلی خوب نبود اماا اتفاق خیلی خوبی که افتاد این بود که تونستم بین زندگی شخصی و کاری تعادل ایجاد کنم . 

در این سال با بچه های کیانمهر آشنا شدم که این آشنایی باعث طبیعت گردی و کوهنورد شدن من شد. در کنار این دوستان لحظات خیلی مفرح و بی تکراری رو تجربه کردم و این لحظات به طور ویژه ای در روحیه من اثر گذار بود . اثری  واقعا مفید و مثبت که تنها از طبیعت بر می اومد و نه از منشا و منبع دیگری 

اومدن حسین عزیز به مشهد و دیدنش بعد از 5 سال و وقت گذروندن با این دوست قدیمی اتفاق قابل توجه دیگه ای بود که امسال رخ داد . در این مورد پستی به تشریح اینجا ثبت کردم 

ورود فرزانه به زندگی من با اون خنده ها و چهره خندونش دیگر اتفاق قابل توجه امسال من بود . گرچه رابطه جدی ما کوتاه بود اما لحظات خیلی خوبی با هم داشتیم . اینکه دیگه نیست به دلیل اشتباه های هر دومون بود و اینکه قسمت نبود. بگذریم .

بهار کوچولو عزیز و دوست داشتنی با شرایط ویژه ای دیگه ای که در بدو تولدش متوجه اش شدیم و در کنار پدر و مادرش بودم ( چون تنها کاری بود که از من برمی اومد) اتفاق سخت سال 97 بود . خب خداروشکر که بعد از سه عمل حالش رو به بهبود هست و امشب اون چهره نازنینش دیدم که خندون بود. نازنین دختریست . 

این روزهای آخر سال حس و حال خوبی نداشتم بخصوص از چند روز پیش که اتفاق جالبی رخ داد. نمیخوام در مورد اون اتفاق بنویسم اما همینقدر میگم که حال منو خیلی بهم ریخت اما امشب ویدا و سارا حالمو خوب کردند. با هم رفتیم و واسه بابا هدیه روز پدر گرفتیم  و بعدش کلی دور زدیم و اهنگ گوش دادیم و رقصدیم و  اوج امشب هم در فست فود اتفاق افتاد. به بهانه روز مرد از من شام گرفتند !!!!!! دقت بفرمایید بهانه رو 

سارا کلی ما رو خندوند با اون دیونه بازی های خاص خودش 

خلاصه اینکه حالم الان خیلی خوبه 

امیدوارم سال جدید سالی پر از موفقیت و شاد باشه برای همه ما 

تبریک و صد تبریک برای این لحظات 


سال جدید شروع شده و مسائل مهم  در ذهنم  به طور خاصی در حال گردش هستند. من واقعا هیچ وقت فکر نمی کردم به این سرعت سی ساله بشم. هیچ وفت تصور نمی کردم که سی سالگی من اینطور میخواد باشه . من در زندگی متاسفانه آینده گری خاصی نداشتم و ندارم. 

تصوری نداشتم که چطور می خوام باشم  برای همین به نظر خودم هیچی نیستم . بهتره که  اینطور بگم  هیچ مزیت خوبی ندارم که این قدر دنیام خالی هست . 

در من ضعفی وجود داره که نمی دونم چطور از بین ببرمش .  این ضعف فارغ از اینکه چی هست را خودم ایجاد کردم . 

آشفته هستم و این آشفتگی از این بوجود اومده که من تغییر کردم . من آدم پر حرفی هستم . قبلا این پر حرفی خیلی بیشتر از آنچه که به ذهنتون برسه بود. اما چند سالی میشه که ساکت تر شدم . 

سال 92 در آخرین سفر زندگیم در قطار با هم سفران همکلام شدم  در بین  این افراد، آقایی بود که به من گفت تو از اون دست آدم هایی هستی که تخلیه انرژیت تنها از راه حرف زدن هست و و اقعا همینه . هر چقدر هم که بخوام مخالف این موضوع رفتار کنم در اصل این موضوع تغییری ایجاد نمی شود. 

این روزها حال دلم خوب نیست چون هی یک جمله به ذهنم میاد و اون اینکه در این سن و تا الان باید یک نفر وارد زندگی من می شد و می موند. اما این اتفاق مثل اینکه قرار نیست رخ بدهد.  به نقطه ای رسیدم که به خودم اجازه نمی دهم که از عشق  و علاقه حرف بزنم. دوست دارم عاشق بشوم اما به خودم این اجازه را نمی دهم چون همش به این فکر می کنم که من لیاقت کسی را ندارم و چرا باید زندگی شخص دیگه ای را از بین ببرم . 

علت این روحیه مزخرف من همون ضعفی که با دست های خودم ایجاد کردم . 

کم آوردم . یک حماقت خاصی در وجود من نهفته است که نمی تونم از این شرایط خارج بشوم . به طور خاصی با وجدان خود درگیر هستم . با خودم درگیر هستم و همش این نوع مسائل از ذهنم عبور میکند . 

به احتمال زیاد شما چند نفری که اینجارو می خونید پی به این موضوع بردید که من مسعود حقدادی آدمی دوقطبی هستم .  چه دوست های قدیمی ( آیدا بانو ، نسیم خانم ) و چه دوستان جدید ( بهامین بانو و باران خانم محترم ) به احتمال زیاد به این مسئله پی بردید. 

شاید این واژه دو قطبی مناسب نباشه اما منظور من اینکه در بعضی روزها من به شدت آدم با روحیه و شادی هستم و در مقابل بعضی از زمانها به شدت تلخ، منفی و تاریک 

خودم به شدت از بخش تاریک شخصیتم خسته شدم . باید راه حلی وجود داشته باشه باید این بخش حذف کنم . خیلی با خودم فکر کردم و با چندین دوست م کردم، ظاهرا باید پیش روان کاو و روان شناس برم. اما موضوع اینکه تمام حرف های که میخواد به من بگه خودم می دونم اما نمی دونم چطور استفاده کنم . 

البته که حس ششم من میگه که احتمالا کارر خاصی برای انجام نیست تنها باید عمل کنم. نباید فکر کرد فقط باید عمل کرد، مثل همین نوشتن من ؛

چندین روز مثل قدیم شده بودم و با این موضوع درگیر بودم که چی بنویسم و ذهنم  خروجی نداشت  اما نکته اصلی  اینکه برای نوشتن تنها باید خودکار برداشت و نوشت . 

آره باید از این شرایط بیام بیرون . کافیه واقعا ، خیلی توی واقعیت زندگی غرق شدم که این شده حال روز من . چند نفر از دوستان این مسله واقع گرایی منو بهم گوشزرد کردند و متعقد هستند که باید ازش دست بکشم . 

نفر اول اینو سال  91 بهم گفت که تو یک رئالیسمی هستی که نمیخوای فکر کنی ما ظاهرا نمی تونی فکر نکنی 

اون یکی منو محکوم به این کرد که خیلی در خیال زندگی میکنم . 

و اون یکی گفت تو این قدر واقع گرا میشی که به منفی گرایی می رسی 

هر سه نفر درست گفتند اما تمام این ها حل میشد اگر زندگی  خالی من با حضور پررنگ دلبری پر میشد .

غر زدن هامو با این شعر از پدر شاملو تموم می کنم 


برای زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوستش بدارند
قلبی که هدیه کند
قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید
قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من، قلبی برای انسانی که من می‌ خواهم
تا انسان را در کنار خود حس کنم



دلتنگی های آدمی را
باد ترانه یی می خواند،
رویاهایش را
آسمان پرستاره نادیده می گیرد، و هر دانه برفی
به اشکی نریخته می ماند.

سکوت
سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشقهای نهان
و شگفتیهای بر زبان نیامده.

در این سکوت
حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو
و من.”

مارگوت بیگل 

سلام و دورد بر شما عزیزان سال جدیدتون مبارک 
لطفا به عنوان پست دقت و مقداری فکر کنیم 
برای همه ما لحظاتی رخ میده که سکوت میکنیم 
سکوت در واقع زمانی رخ میده که اتفاق مهم و تاثیر گذاری رخ بده این اتفاقها بیشتر اتفاق های تلخ هستند . 
نوع دیگه سکوت این نوعی هست خانم مارگوت بیگل بهش اشاره کردند سکوت به عشق های نهان  و مهم تر از عشق، حقیقت خودمون 
واقعا به این فکر کنیم که حقیقتمون چیه 
من یک نفر از حقیقت خودم می ترسم و واهمه دارم و البته ازش بدم میاد این یک اعتراف بود 


پست قبلی کمی بیش از حد تلخ بود و  از طرفی عکس های سال گذشته رو داشتم چک می کردم . عکس هایی پر از خنده و شادی در سال 97 گرفتم . سال 97 می تونم  رکورددار در تمام سالها جهت خنده بدونم . به یاد ندارم این همه در یک سال خندیده باشم و از این جهت سال 97 سال خوبی برای من بود .

این ها رو نوشتم تا مقدمه ای باشه برای پست خندیدن 

گفته میشه در زمان خندیدن 36 عضله صورت درگیر فعالیت هستند تا شما بخندی . این امر باعث تمرین عطلات صورت شده و برای بدن مفید هست . پس لبخند بزنید 

من در سال گذشته  عموما با لبخند وارد محیط و جمعی میشدم و این بطور خاصی روی اون محیط و افراد اثرگذار هست . فارق از اینکه در بعضی  از اوقات این لبخندها برای افرادی، سبکی و  جلف بودن تلقی میشه اما خود اون افراد هم در اون لحظه شاد هستند گرچه توجهی به این موضوع نمی کنند . در واقع قدرت این حس مقایسه ظاهرا نسبت به قدرت حس خندیدن  برای این افراد خیلی قوی تر هست . خب کاری از من برای اونها بر نمیاد . 

من قبل از رفتن خانم موردنظر و آشنا برای شما دوستان به قدرت خندیدن دیگران رسیده بودم و در اوج به سر می بردم  اما بعد از این اتفاق هنوز که هنوزه نتونستم به اوج برگردم . 

با یک لبخند شما حالتون خوب میشه ، لحظه تلخ فراموش میشه و در کل اگر روز را بل لبخند و خندیدن شروع کنید به طور خاصی امور و کارهای اون روز خیلی عالی و مورد پسند طی می شود و چه بهتر از این که شب توی خونه و در زمان استراحت با خیالی راحت و آسوده از این استراحت لذت ببری . 

من به شخصه از یک چهره عبوس به یک چهره خندان سیدم و خوشحالم از اینکه اون چهره با خاطرات پیوست . 

یک موضوعی که وجود داره اینکه من به شدت پیش دوستانم آدم شاد و خنده رویی هستم ام پیش خانواده ام به خصوص پدر و مادرم  اصلا اینطور نیستم . پیش پدرم که خیلی کم می خندمف، دوست ندارم  اینطور باشه اماا خب تا به الان موفق نشدم . پیش بچه ها اما نه به شدت می خندم بخصوص با ویدا و سارا . شما با سارا  می تونید ساعتها بخندید . ممیک صورت سارا شما رو مجبور به خندیدن می کنه .

من هم ظاهرا در زمان خندیدن که ابتدا با یک لبخند کوتاه شروع شده و در بعضی مواقع به قهقه ختم می شود دارای این ممیک هستم  که این خودش در امر خندوندن  و شاد کردن دیگران اثرگذار هست . نکته بعدی در این خصوص نحوه بیان مطالب و صحبت ها هست . نمی خوام از واژه طنز برای منظورم استفاده کنم اما باید طوری حرف زد که طرف مقابل مجاب به خندیدن  بخصوص در زمان های ناراحتی شود. من خودم این قابلیت نداشتم اما با مرور زمان اینو پرورش دادم . 

خلاصه اینکه خندیدن به طور خاصی در روحیه و تغییر حالو های محیط مون و دوستانمون اثر گذار هست پپس بهتره بخندیدم . 

سال 98 ایشالله سال شاد و پر از خنده و دلخند ها باشه 

و در پایان این عکس ببننید و دقت در عضلات صورتم کنید که کم اوردن و دست به دمان رگ گردنم شدند 


به یاد سالیان دور گهگداری شالمو می خونم و می شنوم و امشب به طور اتفاقی در اینستا کلیپی دیدم که این شعر شاملو بود 

این شعر بخونید با دقت کافی 


در این‌جا چار زندان است
به هر زندان دوچندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر حجره چندین مرد در زنجیر…

 

از این زنجیریان، یک تن، زنش را در تبِ تاریکِ بهتانی به ضربِ دشنه‌یی کشته است.
از این مردان، یکی، در ظهرِ تابستانِ سوزان، نانِ فرزندانِ خود را، بر سرِ برزن، به خونِ نان‌فروشِ سختِ دندان‌گرد آغشته‌ست.

 

از اینان، چند کس در خلوتِ یک روزِ باران‌ریز بر راهِ رباخواری نشسته‌اند
کسانی در سکوتِ کوچه از دیوارِ کوتاهی به روی بام جَسته‌اند
کسانی نیم‌شب، در گورهای تازه، دندانِ طلای مردگان را می‌شکسته‌اند.

 

من اما هیچ‌کس را در شبی تاریک و توفانی
                                                    نکشته‌ام
من اما راه بر مردِ رباخواری
                               نبسته‌ام
من اما نیمه‌های شب
                          ز بامی بر سرِ بامی نجسته‌ام.

 

 

در این‌جا چار زندان است
به هر زندان دوچندان نقب و در هر نقب چندین حجره، در هر حجره چندین مرد در زنجیر…

 

در این زنجیریان هستند مردانی که مُردارِ ن را دوست می‌دارند.
در این زنجیریان هستند مردانی که در رؤیایِشان هر شب زنی در وحشتِ مرگ از جگر برمی‌کشد فریاد.

 

من اما، در ن چیزی نمی‌یابم ــ گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش ــ
من اما، در دلِ کهسارِ رؤیاهای خود، جز انعکاسِ سردِ آهنگِ صبورِ این علف‌های بیابانی که می‌رویند و می‌پوسند و می‌خشکند و می‌ریزند، با چیزی ندارم گوش.
مرا گر خود نبود این بند، شاید بامدادی، هم‌چو یادی دور و لغزان، می‌گذشتم از ترازِ خاکِ سردِ پست…

 

جُرم این است!
جُرم این است!

 

۱۳۳۶
زندانِ موقت


اگر زمان و مکان در اختیار ما بود


ده سال پیش از طوفان نوح عاشقت می‌شدم


و تو می‌توانستی تا قیامت برایم ناز کنی


یک‌ صد سال به ستایش چشمانت می‌گذشت


و سی هزار سال صرف ستایش تنت


و تازه


در پایان عمر به دلت راه می‌یافتم



آندره مارول


بشنوید با صدای آیدا شاملو 


اشتیاق


امروز عصر مابین اینکه دلم گرفته بود داشتم با خودم فکر می کردم که چیکار کنم و با توجه با بارش بارون در مشهد گفتم برم چند قدمی بزنم . ببینم چی پیش میاد .

لباس کامل معمولی و راحتی پوشیدم قدم زدن شروع کردم . الان نزدیک هفت ماه توی این خونه جدید زندگی میکنم . این خونه با سینما سیمرغ مشهد چند قدمی فاصله داره . همینطور که داشتم پیاده روی می کردم با خودم گفتم برم ببینم سینما چه فیلم هایی داره . حدود ساعت 19:45 رسیدم جلوی سینما و به برگه ای که سانس های فیلم های مختلف زده بود نگاه می کردم که دیدم یک سانس فیلم متری ششو نیم 5 دقیقه دیگه شروع میشه . داخل گیشه بلیط فروشی کسی نبود من دنبالش گشتم و این بین متوجه تعجب نگاه ادمای  اونجا شدم و توجهی نکردم بلیط گرفتم و رفتم داخل سالن، اون تعجب به خاطر لباسهای من بود . من ی تیشرت و یک شلوار ورزشی تنم بود حالا این شاید در نگاه اون دختر خانمی که به تعبیر من بولیز شلوار بود شاید جای تعجب داشت . بگذریم . 

اول اینکه شدیدا بهتون پیشنهاد می کنم این فیلم رو ببینید اگر ندیدید. این فیلم هم مثل ابد و یک روز  بدون هیچ شکی ارزش بارها دیدن رو داره . پیمان معادی بسیار بسیار درخشان توی این فیلم بازی میکنه و همچین نوید محمدزاده البته پریناز ایزدیار شاید نقش کوتاهی توی این فیلم داشته اما همون یک سکانس به اندازه کافی در جریان فیلم و داستان اثر گذار بود . 

دوم داستان فیلم و نوسیندگی این نوع فیلمنامه بدون هیچ شکی حاصل چند سال زندگی در دنیای معتادین بود. به چه زیبایی درک و افسوس این نوع زندگی به تصویر کشیده بودند. به چه زیبایی از این افراد نقش و اجرا گرفته بودند. چندتا سکانس عالی داره . یکی سکانسی میریزن توی محله اون معتادها و اون بچه هایی که توی یک حوض دست ساز فارغ از دنیایی که داخلش دارن بزرگ می شوند در حال بازی هستند . یا اون چند سکانس مربوط به پسر بچه ای که مواد پدرشو به گردن می گیره و حتی تا پای زندان رفتن هم از تصمیمی که گرفته منصرف نمیشه و در مقابل پدرش که به خاطر همین مواد به راحتی از پسرش می گذره 

اون سکانسی که خانواده ناصر میان پیشش هم فوق العاده بود. 

بدون شک سعید روستایی یک از اون کارگردانهای جوانی هست که در  آینده به جایگاه خودش در سینمای ایران و جهان خواهد رسید. 

داستان فیلم رو میشه از دیدگاه یک پلیس هم دید . در واقع در جریان فیلم  هست صحنه هایی که مشکلات پلیس ها رو هم نشون میده و تا به الان میشه گفت کسی در فیلمی از این زاویه نگاه نکرده . 

عصر شنبه خوبی شد و تصمیم گرفتم هر از چندگاهی به این سینما برم چرا که شدیدا به محل ست من نزدیکه در حد چند قدم . 

توی این مدت هفت ماه روزی حداقل دوبار از جلوی این سینما رد می شدم و هی با خودم می گفتم یک روز میرم یک فیلم می بینم که این اتفاق امروز رخ داد. یکی از علت های این تاخیر ها و نرفتن ها این بود که با خودم می گفتم تنهایی نمی چسبه ، دیدم که برعکس اگر فیلم فیلمی مناسب و درخور تماشا باشه تنهایی دیدنش خیلی هم بهتره و موثرتر هست . 

خوش باشید و خرم 


به یاد سالیان دور گهگداری شاملو می خونم و می شنوم و امشب به طور اتفاقی در اینستا کلیپی دیدم که این شعر شاملو بود 

این شعر بخونید با دقت کافی 


در این‌جا چار زندان است
به هر زندان دوچندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر حجره چندین مرد در زنجیر…

 

از این زنجیریان، یک تن، زنش را در تبِ تاریکِ بهتانی به ضربِ دشنه‌یی کشته است.
از این مردان، یکی، در ظهرِ تابستانِ سوزان، نانِ فرزندانِ خود را، بر سرِ برزن، به خونِ نان‌فروشِ سختِ دندان‌گرد آغشته‌ست.

 

از اینان، چند کس در خلوتِ یک روزِ باران‌ریز بر راهِ رباخواری نشسته‌اند
کسانی در سکوتِ کوچه از دیوارِ کوتاهی به روی بام جَسته‌اند
کسانی نیم‌شب، در گورهای تازه، دندانِ طلای مردگان را می‌شکسته‌اند.

 

من اما هیچ‌کس را در شبی تاریک و توفانی
                                                    نکشته‌ام
من اما راه بر مردِ رباخواری
                               نبسته‌ام
من اما نیمه‌های شب
                          ز بامی بر سرِ بامی نجسته‌ام.

 

 

در این‌جا چار زندان است
به هر زندان دوچندان نقب و در هر نقب چندین حجره، در هر حجره چندین مرد در زنجیر…

 

در این زنجیریان هستند مردانی که مُردارِ ن را دوست می‌دارند.
در این زنجیریان هستند مردانی که در رؤیایِشان هر شب زنی در وحشتِ مرگ از جگر برمی‌کشد فریاد.

 

من اما، در ن چیزی نمی‌یابم ــ گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش ــ
من اما، در دلِ کهسارِ رؤیاهای خود، جز انعکاسِ سردِ آهنگِ صبورِ این علف‌های بیابانی که می‌رویند و می‌پوسند و می‌خشکند و می‌ریزند، با چیزی ندارم گوش.
مرا گر خود نبود این بند، شاید بامدادی، هم‌چو یادی دور و لغزان، می‌گذشتم از ترازِ خاکِ سردِ پست…

 

جُرم این است!
جُرم این است!

 

۱۳۳۶
زندانِ موقت


چرا ارتباط با شخصی که ب تازگی باهاش آشنا شدی قوی تر  از شخصیه که مدت طولانیست  میشناسیش و ی صمیمیتی بینتون برقراره و زندگی تو باهاش سهیم شدی؟ مگه نباید برعکس باشه!!

منظورم ارتباط با دوستام هست ، دوستی که باهاش زندگی تو سهیمی و باهاش  خاطرات ریز و درشت زیادی داری یهو محو میشه  و یا تو محو شدی ، مگه بین ما صمیمیت وجود نداره ، مگه وقتی حرف میزنیم حالمون عوض  نمیشه پس چرا هیچکدوم نیستند و هیچ خبری نیست ازشون؟ 

چرا در اول اشنایی ساعت ها با هم حرف میزدیم اما حالا همه این صحبت ها غرق یک شاید و احتمال بزرگ  شده

شاید امروز فلانی زنگ بزنه و شاید هم نه 


سلام مان سرد

خداحافظی مان سرد

چه برفی روی سیم ها نشسته ست!!!


پی نوشت: 

سلام 

میون نت های موبایلم میگشتم و این متن دیدم که هنوز برام سواله چرا واقعا ؟ 

شما هم موافقید یا نه 

این متن نوامبر ۲۰۱۵ نوشتم اما اینجا ثبت نکرده بودم

راستی کامنت ها رو فردا تایید میکنم ، شرمنده ک فاصله افتاد


دیشب رفتم این فیلم به همراه کلا چهار نفر!!!  دیگه توی سالن سینما دیدم 

واقعا فیلم بارزش و زیبایی بود . برای من که خیلی شناخت نسبت به تختی نداشتم واقعا جالب بود 

وقتی در اوایل فیلم دوران بچگی شو نشون میداد کلا مخم هنگ کرده بود که واقعا این شکل بزرگ شده در همچین فضایی 

تختی واقعا مرد بوده . هر چی داشت برای مردم گذاشت . 

بهتون پیشنهاد میکنم این فیلم حتما ببینید . 



سلام به شما عزیزان 

ایشالله که خوب وخوش باشید 

امروز خبط بزرگ کردم و دو جفت کفش خریدم  . یک جفت کفش کوهنورد و یک جفت کتونی 

مجموعا به مبلغ 650 هزار تومن   کفش کوه  برند ایرانی سیمپا 300 و کتونی   برند  knup  -    به قیمت 350

دلم نمیاد اینا رو بپوشم بخصوص کتونی رو 

واقعا خیلی شرایط اقتصادی داغونه نمیشه هیچی خرید 

البته اینو بگم که من نزدیک 2 سال بود که کفش نخریده بودم  که تن به این کار عجیب دادم 

خب باز خداروشکر که یک سوم این پول با امروز عصر کاسب شدم 

نظرتون برام بنویسید ببینم گرون خریدم یا نه . از نظر زیبایی هم بگید ببینم چطوره 






سلام 

چند موضوع که این روزها ذهن من مشغول کرده 

اول اینکه من لیسانس نرم افزار هستم و حوضه فعالیتم شبکه و دروبین مدار بسته هست .  متاسفانه شرایط کاری مقداری پیچیده شده و داستان از این قرار که من یک سری جاها برای پشتیبانی داشتم که قراردادشون احتمالا تمدید نمیشه . یک هتل و چند فروشگاه لباس  و مشکل اصلی همین مجموعه فروشگاه هست . کسی من براش کار میکنم با شخص من مشکلی نداره و گفت که یک راه حلی پیدا میکنیم . غیر از این پیشتبانی ها این آقا در زمینه فروش و  اجرای پروژه هم با یک گروه دیگه از همکاران فعال هست من هم قبلا کارم  اجرای پروژ بود تا پشتیبانی و در واقع اوایل پارسال بود که بهم گفت چون از شریکم جدا شدم و اون کار پشتیانی رو انجام  می داد الان کسی نیست و لطف کن بیا کارها شما انجام بده و من هم بعد صحبتی که با هم داشتیم قبول کرد. مشکل اینجاست  اگر بخواد این پیشتیبانی هم کم بشه من عملا بیکار میشم و احتمالا بهم پیشنهاد بده که نصف هفته رو با بقیه بچه روی پروژه ها کار کنیم . به نظر شما چه کاری بهتره 

از طرف دیگه مدتی که صحبت ها و خواسته های پدرمو در مورد کار و شغلم از زبون دوستانم می شنوم . موضوع از این قرار که من به نسبت دوست های نزدیکم کار کردن خیلی دیرتر شروع کردم و الان 4 ساله میشه که عملا میرم سرکار و توی این چهار سال پیشرفت زیادی داشتم . اما پدر من از وسط ها دیگه کار کردن من قبول نداره و البته که شیوه زندگی منو هم قبول نداره . شغل پدر و بردارم سعید کشاورزی هست و توی این ایام امیر دوستم چندین بار بهم گفت که بابات اینطور گفته من زمین دارم و مسعود بیاد و کشاورزی کنه و برای خودش زعفرون بکاره و اینها . هر بار که این صحبت میشد من کناره گیری میکردم تا اینکه امیر به مجید ( دوست مشترک و صمیمی تر من ) میگه . دیشب مجید اومد دنبال من رفتیم بیرون چند دقیقه ای صحبت کردیم . مجید هم این موضوع رو دوباره مطرح کرد و من دلایل خودمو گفتم . من الان بیشتر از ده سال که از خانواده دور زندگی میکنم و پدر هنوز معتقد بر این که من به تخم مرغ زنده هستم در صورتی که من به ندرت تخم مرغ میخورم . پدر من شاید شرایط حاضر راضی به این باشه که مثلا ملک و املاک کشاورزی در اختیار من قرار بده و هیچ جای شکی نیست که درآمد یک سال کشاورزی بیشتر از درآمد یک سال حال حاضر من باشه اما من به بعد ها فکر میکنم . به اینکه من سعید دو نشم . پدر من به طور ناخواسته روی بچه ها و کمک بهشون به خصوص در خصوص کشاورزی منت ( واژه بهتری به ذهنم نرسید)  میذاره متاسفانه . داداش من حدود 20 ساله که کارش همین کشاورزی هست و در کنار پدر من از روز اول بوده و هست اما توی این بیست سال حتی یک بار هم اختیار تصمیم گیری نداشته از طرف دیگه صحبت هایی که من به گوش خودم بارها و بارها نسبت به سعید و خانمش از زبون پدرم شنیدم منو منع میکنه که بخوام این کار انجام بدم . سعید شاید تونست تحمل کنه اما من واقعا نمیتونم این جنس مسائل تحمل کنم . داستان مثل این می مونه که آدم مثلا یک میلیارد سرمایه داشته باشه اما هیچ اختیاری نسبت به این سرمایه نداشته باشه  و فقط اجرا کننده باشه . پدر من به شدت آدم لجبار و یک دنده ای هست و حرف کسی رو قبول نمیکنه . و از طرف دیگه من پدرم در اومد تا لیسانس گرفتم  . نمیخوام بگم خیلی سطح بالایی دارم اما همینقدر میدونم که گیلم خودمو از آب کشیدم بیرون به هر زحمتی که بود . حالا اگر بخوام برگردم زحمتهای این چند ساله میشه هیج و پوچ و برام یک شکست حساب میشه . به مجید گفتم که هیچ کس از آرامش و آسایش بدش نمیاد و هیچ جایی بهتر از زندگی تو خونه پدری نیست که همه چیز وقتی میای داخل اماده هست اما به چه قیمتی  . درسته اینجا من آسایش نداشتم خیلی وقته اما ارامش شو به هیچی نمیدم . پدرم توی مدتی که کار میکردم کمک کرده من منکر این نمیشم مثالی که بعضی از دوستان و همکاران به من میزنند اون چپ کردن ماشینم هست . من یک تیبا خریدم از روی پولهایی که کار کرده بودم شنبه خریدم و جمعه همون هفته ظهر چپ کردم. عصر جمعه ماشین بابا رو گرفتم اومدم مشهد و عصر فرداش ساعت 6 بعدظهر یک تیبای دیگه در خونه بابا بود. بابا ماشین دومی رو خرید و من اون اولی همونطوری بهش تحویل دادم . بازم میگم من منکر نمیشم اما از همون اوایل من دوست داشتم روی پای خودم وایستم هر چقدر سخت بود ولی این کار کردم و الان نمی تونم پشت کنم به زحمتهام 

و اما موضوع بعدی که خودش عامل اصلی تردید پدر من به شیوه زندگی و کارم شده، موضوع شدیدا عجیب ازدواج هست . از دیدگاه خانواده من یکی از عوامل خوشحال بودن من پول داشتنم هست اما ای دل غافل که اصلا  داشتن پول روی خوشحال بودن من اثر آنچنانی نداره حداقل اینو مطمئن هستم که شما چند نفر با این بخش صحبت من موافق هستید . خانواده فکر میکنند که من چون پول ندارم ازدواج نمیکنم گرچه این موضوع به هر سختی که بود حل کردم اما اون پیشنهاد بابا هم از یک جهت برای اینکه که منو از لحاظ مالی اوکی کنه و بگه بیا و ازدواج کن مثل همین چهار سال اخیری که من مقاومت کردم . شاید در این پست و پست خونه پدری پی به این بردید که بین منو خانواده ام و در صدر خانواده، پدرم کشمکش خاصی به راهه و علت تمام این مسائل ختم میشه به یک واژه ازدواج 

من ترجیحم برای ازدواج اینکه شروع یک زندگی باید و باید از روی علاقه شکل بگیره اما شرایط تا به الان به گونه ای پیش رفته که این اتفاق رخ نداده. اگر سال های قبل می خواستم این جمله رو تموم کنم به جای واژه علاقه از دوست داشتن و قبل تر از این دو از کلمه عشق استفاده می کدم . اما الان واقعا برام عشق خیلی غریب شده و خیلی خیلی دور . اینو بدون هیچ بزرگنمایی میگم واقعا دیگه نمیدونم مفهوم عشق چیه و یا اینکه اصلا رخ خواهد داد یا نه . روزهای عجیبی شده . سال های قبل زمان کافی داشتی تا پی ببری که عشقی نسبت به کسی داری اما الان اصلا به این نمی رسی که پی ببری به کسی علاقه داری یا نه . حرمت گذاشتن به آدمها و آشنا شدن باهاشون هر روز و هر روز کوتاه تر میشه مثل پست هاب  فضای مجازی ( به غیر از اینجا)، اون اوایل هر رسانه جمعی که بود متنها خیلی طولانی تر و مفید تر بود تا به الان، اگر متن و کپشن عکس یا فیلم بیشتر از سه خط ( منبای طول خط عرض موبایل شخص ) باشه طرف مقابل اصلا نمیخونه و رد میکنه 

عشق، علاقه ، محبت ، احترام ، اخلاق و هر هنجار دیگه ای که به ذهن شما می رسه و معنا دهنده این زندگی هست باید کمتر از اون سه خط باشه گرنه بذارید که رد بشیم. حالا این وسط برسیم به مقوله ازدواج من و پیشنهاد های خواهران بنده  و شوهران گرامشون 

منیر و مرتضی اون شب رو کردند به من میگن تو واقعا میخوای ازدواج کنی یا نه و بعد یکی از همکارهای مرتضی رو شروع کردن به معرفی که بیهوشی خونده و الان دوره آخر کارآموزی شو داری طی میکنه و بعد از تیر منتظر می مونه واسه طرحشو و احتمالا میاد مشهد. الان این خانم محترم توی یکی از بیمارستان های تربت مشغول به کار هست . نکته قابل توجه اینکه خونشون توی هفت تیر مشهد ( از بالا بالاهای شهر ) هست . می گفتن بیا و معرفیت کنیم و الباقی ماجرا 

حالا برای من سواله که واقعا این شکل آشنایی درسته یا نه به اون روش شکست خورده خودم پایبند باشم ؟  شما چی فکر میکنید 

بعد گیر کردم ذهنم جواب نمیده دیگه 

متنی رو به عنوان نصیحت روز  یکی از دوستان برام فرستاد  هی دارم تکرار میکنم 

اولش به آخرش فکر کن 

که مجبور نشی 

آخرش به اولش فکر کنی 

شاید خوندن این جمله شما رو هم به خنده بندازه اما تکرار که میکنی میبینی نه باید فکر کرد 


شکر خدای ایزد منان را که این روزها و دقایق بر من نیروی وارد کرده که به شدت احساس رضایت و خوشحالی میکنم 

شکر میکنم و یادم می مونه که شکر گذار باشم 

حس بد و انرژی منفی کافیه 

همه چی درست میشه به خودش توکل میکنم  و به خودش می سپارم 

شرایط کاری من در حال تغییر هست . قبلا من یک منبع درامد داشتم اما الان با صحبت هایی که کردم شرایط فراهم شده که سه منبع در امد خواهم داشت . 

اون داستان پشتیبانی سر جای خودش هست اما حقوقم از این بخش به علت کاهش تعداد پشتیبانی ها کم خواهد شد. اما نقش حقوق ثابت رو حفظ می کنه . در کنار این شغل قرار به این شد که من پروژه  های کوچک و بزرگ به صورت پیمانکاری انجام بدم . مبلغ دریافتی از این پروژه عموما 8 درصد کل فاکتور تجهیزات میشه و از اون جایی که تجهیزات حرفه ما گرون هستند این مبلغ عموما چشم گیر هست . در کنار این دو هم یک سری کارهای سیستمی ( ما اصطلاحا بهش میگیم کاری های اکتیو در شبکه ) که بیشتر شامل راه اندازی و تنظیم تجهیزات میشه رو به تنهایی در پروژه ها انجام بدم و مبلغی رو برای هر کار به صورت همکاری دریافت کنم .

با این اوصاف اگر خدا بخواد و من هم کمر همت ببندم به احتمال زیاد حقوق من از رقم 00 به 4 میلیون و یا بیشتر خواهد رسید . قبلا هم دوره ای که پروژه کار می کردم به این حدود رسیده بودم اما واقعیت اینکه من طمع پول ندارم اما میخوام به زندگیم سرو سامون بدم .

همه چی رو می سپارم به خود خود خدا و شروع میکنم به سعی و سعی بیشتر 

من به شدت این جمله باور دارم که از هر دست که بدی از همون دست می گیری  و تابحال زیاد برای من پیش اومده. من از وقتی خودمو شناختم تمام سعی ام بر این بود که به کسی آسیب و ضرری نرسونم . در پست قبل گفتم که رئیس من پارسال به کمک نیاز داشت و چون صادقانه از من خواست من هم وارد کارش شدم و پشتیبانی ها رو به دست گرفتم . این روزها جواب اون موقع است . 

شرایط فراهم شده و تمام اینها تنها در صورتی خوب پیش خواهد رفت که خودم پا پس نکشم و برم جلو . در هر مرحله از زندگی زمانهایی میرسه که تغییر لازمه  من حدود سه سال پیش به خودم  قول دادم در 32 سالگی شرایط کاری مناسب و درخوری داشته باشم . از همون سه سال پیش هم به سمت جلو حرکت کردم . گرچه کاهی اوقات هم عقب نشینی داشتم اما تمامش واسه آینده بود و بهتر کردن شرایط. 

من خیلی آدم ریسک پذیری نیستم اما سعی می کنم ریسک های منطقی انجام بدم . من با حقوق ماهی 200 هزار تومن سه ماه کار کردم اون هم در سال 94  و همینطور کم کم شروع شد. بعدش توی معدن سنگ اهن کار کردم با حقوقی ماهی 1300 و بعد اومدم مشهد چون باید پیشرفت می کردم . توی مشهد با حقوق 700 شروع کردم  بعد حدود 13 ماه از شرکت اومدم بیرون خودم شروع به کار کردم و تا ماهی 3 میلیون هم رسیدم اما یکهو تنها شدم و بعد وارد داستان پشتیبانی شدم  و  رسیدم به 00 و  این داستان همچنان ادامه داره  . اینها نوشتم تا بگم ریسک کردم اما منطقی و وقتهایی هم هزینه های گرافی پرداخت کردم اما باید تمام این اتفاقات رخ می داد . 

خلاصه اینکه دلم روشنه  و توکل می کنم .

پی نوشت : 

داشتم وبلاگ ابر ارغوانی رو می خوندم ک در یک پست به حسین پناهی اشاره کرد بود و  خوندن مطلب قطع کردم و رفتم سراغ تِرک های اشعار پناهی با صدای خودش و گوش دادم تا رسیدن به این شعر که متناسب با این پست هست و یادمه که خیلی این شعر با خودم در ایام جوانی در دوران شمال تکرار می کردم 


 برای اعتراف به کلیسا می روم

               رودروی علف های روییده

               بر دیوار کهنه می ایستم

               و همه گناهان خود را یکجا اعتراف می کنم

               بخشیده خواهم شد به یقین

              علف ها بی واسطه با خداوند سخن می گویند .


داستان اینکه امروز حانیه بهم پیام دادو  تولدم رو تبریک گفت . اما من دوست ندارم الان اعلام 30 سالگی کنم.  عذرخواهی هم کرد که دو روز دیرتر تبریک گفت . حانیه از معدود دوستان باقی مونده از زمان دانشگاه و دوره کارشناسی هست . بسیار دختر مهربون و گلی هست .  تنها حانیه هست که در تبریک گفتن همیشه اول از هر کسی اقدام می کنه . من خودم هم یادم نبود که تولد غیر رسمی من هست . 

حالا چرا غیر رسمی ؛ علت این موضوع اینکه من یک روز با دومادمون اومدیم حدودی حساب کردیم که من کی متولد شدم . من متولد عید قربان سال 1368 هستم و با توجه به عکس بالا تاریخ 23 تیر تولد من هست  . ما به در نظر گرفتن اینکه تاریخ قمری نسبت به تاریخ شمسی 10 روز در سال به عقب بر می گرده ( و کل مشکل ماه رمضون هم همینه اخه چراااااااا) حدودی حساب کردیم که من متولد 2 اردیبهشت هستم و به چندتا از بچه ها گفتم تولد من اردیبهشت هست اما واقعا نیست . 

جالبی داستان اینجاست که در شناسنامه تاریخ 29 تیر ثبت شده   پیدا کنید پرتقال فروش رو 

شاید توی این چند سالی که این حساب حدودی رو انجام دادیم دوست داشتم که متولد اردیبهشت باشم اما امسال نه ؛ دوست ندارم که الان تولد من باشه واقعیتش اینکه واسش آماده نیستم . منتظر یک اتفاق خوب هستم که ایشالله رخ بده. در واقع هی توی ذهنم  یک موضوع می چرخه که یک اتفاقی می افته و دلم روشنه اتفاق خوبی باشه البته لطفا اول چیزی که ذهنتون می رسه ازدواج نباشه 

و در نهایت اینکه بابای من قرار بوده اسم منو قربانعلی  بذاره که عموی بزرگم لطف میکنه اسمم میذاره مسعود


لطفا با تلفظ صحیح بخونید 

شَریک  نه و شِریک  

در پی اون پست قبلی که در خصوص کار و شرایط کاری جدید نوشتم براتون این اتفاق افتاد که من رفتم شرکت و صحبت کردم و قرار به این شده بود که من فکر کنم و نظرمو اعلام کنم و داشتم هنوز فکر می کردم و اون روز گذشت و صبح روز بعد منوچهر زنگ زد و گفت 

سلام! چطوری شِریک 

من یک لحظه شوکه شدم . بعد منوچهر ادامه داد و گله کرد که چرا به من نگفتی و این حرفها 

حالا من مونده بودم چی بگم و باز ادامه داد که مهندس گفته برید فلان پروژه رو انجام بدیم .

حالا روزی صدبار حداقل میگه چطوری شریک 

پسر خوبی هست و حدود سه سالی میشه که همو می شناسیم و کار کردیم و اخلاق مون دست همدیگه هست . البته که ترجیح من این بود که در این داستان شراکت نکنم اما خب باز با خودم میگم منوچهر به من خیلی امید داره و دل نشکنم 

این یک هفته اخیر خدا روشکر به شدت مشغول کار بودیم و علت کم رنگ شدن من در وبلاگ هم همین موضوع بوده 

امیداورم که به شرایط مساعدی که مدنظرم هست برسم . 

امید به خدا 


داستان اینکه در طی این یک ماه اخیر تقریبا یکی از اقوام دور ما مجلس عروسی پسر و دخترشو گرفت . مجلس در دو تالار سطح بالا گرفته شد. خب مثل هر جایی یک قسمت از مراسم  معرفی کادو های عروس و دوماد هست  که این بخش داستان در قسمت خانم ها رخ می ده . خب من نمونه ای از کادوهایی ک اقوام نزیدیک دادند اینجا می نویسم قضاوت از شما 

مجلس اول  مراسم عروسی دخترشون بود . 

پدر داماد یک کلید آپارتمان !!!

پدر مادر عروس نمی دونم . برادر بزرگ عروس دو میلیون پول نقد . بردار کوچیک عروس و خانمش 6 میلیون پول نقد . خواهر عروس میگن اومده یک کیف بزرگ پر از تراول گذاشته گفته هر کسی میخواد شاباش بده از این کیف برداره !!!!! توجه کنید کیف پول پر از تراول !!!!!!!!!!! خدایا ، این خواهر عروس هم   دکتر تشریف دارند . 

مجلس دوم  مراسم دومادی پسرشون بود همین جمعه 

پدر و مادر دوماد یک کیلید آپارتمان ، از قول خواهر خودم ، خواهر داماد ( عروس مجلس قبلی ) اون 6 میلیون برگردونده ، داداش داماد نمیدونم چند میلیون 

حالا جالبی داستان اینجاست که پدر و مادر این دو نفر خودشون چند ساله خونه دار شدند . و واقعا وضع مالیشون اصلا در حد این کادو ها نیست . 

خانواده ما از این اخلاقها ندارندو من واقعا برام قبل درک نیست این حجم از بلوف 

ولی نمیدونم شاید هم راست باشه . اصلا چه نیازی به این کارها هست ک کسی بخواد خودشو ظاهرا سرمایه دار نشون بده 

چرا واقعا 


تابحال شده به این فکر کنید که در دنیای سایر موجودات این مفاهیمی که ما انسانها هر روزه و هر لحظه از زندگی خودمون باهاش در تقابل هستیم آیا وجود دارد یا نه و یا اینکه اگر این مفاهیم هست به شکلی خواهد بود 

مفاهیمی مثل امید و نا امیدی ، آینده و گذشته ، علاقه و تنفر  ، مل رست یا عمل اشتباه 

آیا اونها هم بعد از عمل درست خوشحال می شوند و بعد از عمل اشتباه ناراحت و مایوس

بی شک این مفاهیم وجود خواهند داشت اما چگونه و با چه تفسیری . شاید مانند رفتارهای غریزی حیوانات این مفاهیم هم مفهومی غریزی برای سایر موجودات  داشته باشه 

احتمالا بعد از خوندن این چند سطر از خودتون بپرسید که حالش خوبه یا نه و چرا همچنین  پستی را منتشر کرده 

جواب این سوال و این ابهام  اینکه بارها و بارها به این فکر کردم که برای دنیا چه اتفاقی می افتاد اگر موجودیتی مثل من در شکل و شمایل موجودی غیر از  انسان زندگی می کدم . در دنیای حیوانات دوست داشتم کلاغ باشم .

کلاغ ها شاید چهره دوست داشتنی  نداشته باشند اما من به این مسله فکر نمی کنم و علت انتخابم اینکه کلاغ ها و زندگی شون به طور خاصی مرموز هست و من این مرموزی رو دوست دارم . یا در دنیای ذرات دوست داشتم برف باشم . برف زیبایی خاصی داره و مهم ترین ویژگی اش به نظر من قدرت پاک کننده ای و نهان کننده اش هست . برف در مرحله اول  سختی و زشتی دنیا رو محو و پنهان می کنه و در نهایت راهش هم چیز پاک میکنه و چهره جدیدی به دنیا می دهد . 

فکر می کنم اگر من موجودی غیر انسان بودم شاید مفید تر بودم البته که بخشی از ذهنم اینو میگه زهی خیال باطل و از این فکرها نکنن چون ذات تو همینی هست که خودت می بینی 


خزئبلات شبانه ذهن بیمار من 


بخش اول 

دلم به شدت برای نوشتن های عصرانه تنگ شده، با سیستم جدید کاری وقتم پر شده و دیگه عصرها خونه نمیام تا با فراغ بال بنشینم روی مبل و پشت پنجره  برای شما بنویسم . مبل قدیمی ، میز قدیمی و پنجره قدیمی این خونه در چند ماه اخیر محل نوشتن من بوده و هر چیزی که از این ذهن مشوش من تراوش کرده، یقین بدونید که فضا در سیاه کردن کاغد موثر بوده . 

واقعیتی که باید بهش اعتراف کننم ( من به طور ویژه ای از واژه اعتراف خوشم میاد) اینکه موضوعاتی که برای نوشتن انتخاب می کنم دیگه مثل قدیم شامل هر چیزی نمیشه . قبل از نوشتن هر چیزی به این فکر می کنم که میشه در موردش نوشت یا نه پیش خودم و داخل ذهنم باقی بمونه 

با توجه به نزدیکی زیاد ماه رمضون باید این نکته رو عنوان کنم که علت روزه گرفتن خودمو نمی دونم . من دو سه سالی میشه که سعی میکنم کامل بگیرم . جوون تر که بودم یا  نمی گرفتم یا مخفیانه باز می کردم .کلا در داستان مذهب باید اینو بگم که من آدم مذهبی نیستم و اعتقادت دینی محکمی ندارم متاسفانه در ذهن من کلنجارهای بین من و پدرم ج خوش کرده و گرچه دیگه مسیر زندگی خودمو تضشخیص دادم و به یک سری باورهایی رسیدم و برای رسیدن به این باورها از جون و دل مایه گذاشتمو مشکل اصلی من در ماه رمضون آماده کردن سحری و افطار هست . واقعا برای من معظلی شده و با توجه به شرایط کاری به شدت اذیت میشم اما خب روزه رو خوام گرفت . پیشنهادت خودتون برای سحری بیان کنید .

بخش دوم 

از ماه های اخر سال پیش تا به همین امروز در درون من  آشوبی به پا شده ، آشوبی در خصوص حضور شخصی در زندگی من 

کشمکشی بین من و قبلم در چریان بوده ، این موضوع  رو بیشتر رد کردم و الان هم به یقین رد می کنم. واقعیت اینکه من به شدت از این جریانات خسته شدم  و الان تنهایی رو بیشتر ترجیح میدهم . دنیا آدم ها و خانم ها برای من عجیب و غریب شده، خیلی برام قابل درک نیستند. چیزی که من متوجه اش شدم اینکه روابط الان بر پایه منفعت شده ، نه منفعت های مالی بلکه بیشتر دنبال این هستند که خلا نبودن شخص قبلی رو پر و ذهنشون رو از اتفاق های مربوط به اون شخص دور کنند. 

به طور ویژه ای کنجکاو  گذشته شخص هستند. خب بابا توی گذشته  عاطفی خیلی ها چیز جالبی نیست ک بخوای دنبالش بگردی .  من به شخصه از بیان و مرور گذشته ناراحت نمیشم اما باب میلم هم نیست . زندگی عاطفی خیلی از جوانها این شده که چاله های قبلی رو پر کنند و همیشه نیمه خالی لیوان رو ببیند . توی این شرایط من چشم ها می بندم و به قول یکی از همکاران قدیمی که می گفت با اینکه متوجه میشم و اما خودمو می زنم به کوری 

اره کوری بهتره 

بخش سوم 

من آدم اهل مقایسه کردن نیستم . تمام سعی ام بر این بوده که در هیچ شرایطی مقایسه نکنم. چون مقایسه نمی کنم در ادامه اش هم نظر نمیدهم . یعنی نظری که منشا اش مقایسه باشه رو عمرا از من بشنوید. تا اینجای داستان حله اما مسله ای که من زیاد بهش فکر کردم این بوده که چرا به خاطر این رفتارم که در دیدگاه عمومی رفتار درستی هست، قضاوت میشم .؟ 

قضاوت هایی که در مخیله آدم نمی گنجه . یعنی من تجربه هایی در این خصوص  دارم  که وحشتناک هست . سختی داستان جایی که من متعقد بر این اصل هستم که نسبت به این قضاوت های هولناک و بدون دانش قبلی، نباید واکنشی نشون بدم و واقعا بعضی از اوقات به شدت تخریب میشم اما باز سکوت می کنم و چیزی نیکم و الان نمیدونم که این رفتار درست هست یا نه 

 


پی نوشت : راه حل های خودتون پیشنهاد بدید در مورد هر سه بخش 


چقدر به ضعف های خودمون فکر می کنیم . منظور بیشتر ضعف های شخصیتی است . من علاقه خاصی به بررسی شخصیت دارم و از وقتی خودمون شناختم همیشه بین من و شخصیتم بحث و گفتگو هست . این موضوع به حدی بالاست که حتی در کتابهایی که علاقمند به خوندشون هستم  اثر گذار بوده و اگر کسی از من پیشنهاد کتاب بخواد مسلما کتابهایی مثل صد سال تنهایی ، عقاید یک دلقک ، تهوع و جنایات و مکافات جزو اولین پیشنهاد های من خواهد بود . 

این چهار کتاب بطور ویژه ای خواننده رو دیگر خودش و شخصیتش می کنه و در تمامی این کتابها شما با ضعف ها روبرو هستی البته بهتر که کتاب تهوع را با یک تفاوت عمده از این لیست جدا کنم و این تفاوت اینکه شما در این کتاب با مسیر خودشناسی و نگاه ریزبینانه در مورد شخصیت ( انسان و هر موجودیت دیگری ) آشنا میشی  و  در کتابهای بعدی  با ضعف های انسانی مواجه می شوید. مقوله ای به نام تنهایی در سه کتاب دیگه به راحتی قابل لمس هست . تنهایی در مرحله اول یک ضعف بزرگ دیده میشه اما نرم نرمک بین پی می بری که میشه این ضعف رو به نقطه قوتی تبدیل کنی که ادامه مسیر رو برامون راحت می کنه 

در دوره حاضر داشتن یک شخصیت پویا به شدت در آینده شخص اثرگذار و مثبت هست . در گذشته های دور موضوع و مفهومی به نام شخصیت شاید خیلی شناخته شده و مهم نبوده اما  از نقطه نظر شخصی من، الان نیاز واقعی ما محسوب میشه .

چند روز پیش دو خانم فروشندئه کتاب ( به صورت سیار ) به محل کار ما اومدند و کتاب های تکراری رو برای فروش همراه داشتند . من چند کتابی را که می شناختم ( حدود 70 درصد) را معرفی کردم و تعدادی شون را واقعا رد کردم . بعد رفتن اونها سوالی مطرح شد که من باید به سه نفر همکارم جواب می دادم 

از من سوال شد که این همه کتاب خوندی ( البته از نظر اونها ) آیا روی زندگیت اثری هم داشته . من جواب دادم یکی از علتها اینکه من کتاب می خونم تا خیلی از زندگی ها رو تجربه نکنم . نفر اول گفت یعنی چی . دومی گفت نه آدم باید خیلی از مسائل خودش تجرربه کنه ( ایشون ظاهرا معتقد شدید زندگی تجربی هستند ) . نفر سوم هم سرشو پشت مانیتور پنهون کرد و به خنده اش ( از روی تمسخر ) ادامه داد. 

من این بحث اونجا ادامه ندادم در واقعا ترجیحم این بود. 

این داستان تعریف کردم که هر چهار نفرمون دچار ضعف شخصیتی هستیم و نمی دونم شاید من تنها به این موضوع فکر کردم ( در این دو سه روز اخیر ذهنم درگیرش بوده ) 

من به ضعف سه نفر دیگه فکر کردم اما اینجا بیانش نمی کنم ولی در خصوص خودم می تونم اینو بگم که شاید علت اینکه بحث ادامه ندادم این بود که در اون جمع موافق به طرز فکرم ندیدم و دچار یک غرو لحظه ای شدم که از نظر خودم علت این غرور هم اون خنده های از روی تمسخر بود( من به علت اینکه در بچگی و نوجونی زیاد مسخره شدم به شدت از این موضوع تنفر دارم و تحمل سریع کم میشه ) . 

شاید نیاز باشه که بیشتر فکر کنیم و بیشتر سکوت کنیم . نمی دونم شما چطو این ضعف ها رو از بین می برید، فقط اینو می دونم که من هرچه بیشتر فکر می کنم تا شخصیت بهتری داشته باشم؛ ساکت تر می شم ضچون هیچ وقت آدم بحث های بی تیجه نبودم . این موضوع هم به تنهاتیی شامل مسائلی هست که هرچقدر شما با یک شخص در موردش بحث و گفتگو کنی (اون هم در قالب شخصی که در پس زمینه ذهنش جمله حق با من است ، تکرار میشه ) بی فایده هست و تجربه نشون داده که اگر به این صحبت ادامه بدی بیشتر د معرض توهین و تخریب قرار می گیریم. 

یک  سرری از ضعف ها هستند که برای  خود شخص و اطرافیانش به راحتی قابل تشخیص هستند. واکنش اطرافیان بستگی به قدرت ضعف موردنظر در وجود شخص دارد. هر چه قدرت ضعف بییشتر باشه واکنش اطرافیان کم رنگ تر و حتی بی رنگ میشه . از طرف دیگه این قدرت بیشتر در خود شخص به یک اعتماد به نفس گاذب و مخرب منجر میشه و در نهایت باعث ایجاد ذهنیت رفتار درست ( که در واقعیت اشتباه هست ) در شخص شده و شخص این رفتار رو بیشتر و بیشتر تکرار می کنه . نمی دونم با این دسته از ضعف ها روبرو شدید یا نه . این نوع ضعف شخصیت از خطرناک ترین در نوع خودش هست. 

نکته اخر اینکه بعضی از افراد خط فکری شون اینکه اگر تعداد موافقین نظرم بیشتر باشند در نتیجه این نظرم درست تر و کامل تر هست . 

همونطور که در پست قبل گفتم من آدم مقاسیه و قضاوت نیستم اما در من شوق و میل خاصی در مورد شخصیت شناسی و خودشناسی وجود داره و این نگاه از این موضوع نشات می گیرد . 


امید به اینکه ایم چند سطر مفید واقع شود . 



به لطف بارشهای زیاد سال 98 در ارتفاعات ظاهرا برکه های فصای به وجود میاد که زیبایی خاصی به طبیعت میده 

اسم این برکه گل خاتون هست و در اتفاع 2500  متری تشکیل میشه 

توی همین منطقه و در فاصله حدود 8 کیلومتری یک برکه فصلی دیگه هم هست  که دو هفته قبل رفته بودم 

عکسها رو میذارم ببنید و نظر بدین و لطفا به این سوال جواب بدید که یک همچین جایی رو بهتر با تعداد کم رفت تا از سکوتش استفاده کرد یا نه مثل ما گروهی ؟

یک هنرنمایی هم کنار این برکه انجام دادیم عکس ها رو ببینید 

سایز عکس های برکه  رو دلم نیومد کوچیک کنم پس لینک شو میذارم 


عکس اول                   

 عکس دوم                  

  عکس سوم                      

 عکس چهارم     


و اما عکس های هنر نمایی من و احسان  که ما سعی کردیم اما اونی ک باید نشد 

 

[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

می خواستم در پی نوشت پست قبل این تشکر انجام بدم اما خب نه ارتباطی با پست داشت و اگر این اتفاق می افتاد واقعا دور از ادب بود. 

اینجا در صفحه مجازی میخوام از شما چهار نفر تشکر کنم . دو نفرتون که در دنیای واقعی میشناسم و دو عزیز دیگه هم که در طول این یکسال به جمع دوستان من اضافه شدند. 

افرادی که منو می شناسند می دونند که من در دنیای واقعی و شخصی زندگی خودم همیشه قدردان دوستانم بودم . میگم همیشه چون تعداد این آدمها ( چه خانمها و چه آقایون ) بسیار محدود بوده . من از همون بچگی خیلی آدم رفیق بازی نبودم اما اگر دست دوستی به کسی دادم تا تهش بودم و موندم . تمام دوستای من عمر دوستی شون با من الان بیشتر از 5 سال ( در کمترین حالت ) هست به غیر از دو عزیزی ( باران بانو  و بهامین عزیز)  که امسال به جمع این دوستان اضافه شدندو خودشون مسلما پی به این بردند که چقدر برای من عزیز و محترم هستند . 

مسلما شک نکنید علتی که نوشتن های من دوام پیدا کرده شما عزیزان بودید. من سال 91 این وبلاگ برای نوشتن تراوش های بی سر و ته ذهنم ساختم و  هیچ دوره ای مثل الان مشتاق به ادامه نوشتن و روشن نگه داشتن چراغ اینجا نداشتم.  به صورت ویژه ای از هر کامنت خصوصی و عمومی که برام می نویسید انرژی می گیرم و ادامه میدم . فکر میکنم که  این یکسال رو میشه جدا کرد از تمام دوره هایی که می نوشتم . 

اینطور که به نظر می رسه قدرت نوشتنم افزایش پیدا کرده و میشه گفت پست ها و مطالبم شکل و نظم خودشو پیدا کرده  و باز هم به این اشاره می کنم که مسلما خوندن شما و کامنت هاتون اثرگذار این موضوع بوده . 

من پارسال وقتی شروع به نوشتن دوباره کردم به م یکی از دوستان آدرس وبلاگ  رو روی صفحه اینستاگرام خودم گذاشتم و علت این کار این بود که دوست داشتم خوانندگان بیشتری داشته باشم اما نتیجه ای نداشت و ناراحت این موضوع نیستم . من شما چهار نفر با هیچی چیزی عوض نمی کنم و به بودن شما کفایت می کنم  و مطمئن باشید اگر اتفاق خیلی بدی نیافته باز هم براتون خواهم نوشت . 

من همیشه به کیفیت بیشتر اهمیت دادم تا کمیت . واقعا برام مهم نیست که تعدادتون کم هست و یا کامنت ها انگشت شمار، برای من همینقدر که وقت می ذارید و میخونید کفایت می کنه.

ممنونم که منو می خونید 

بسیار بسیار برام محترم و عزیز هستید. 


جمعه ای که گذشت از لحاظ برنامه و زمان قمری  یک سال از کوهنوردی من گذشت . 

پارسال همین روزهای اول ماه رمضون بود که با تلفن ویدا و البته جریانات قبلش  که اینجا نوشته شده  از خواب بیدار شدم و اولین برنامه کوهنوردی رو  شرکت کردم . باز هم شروع برنامه های ماه رمضون با پیمایش مسیر روستای بکاول بود. یک روستای کوچیک که از نظر ظاهری مثل روستای کنگ  مشهد هست . خونه های پلکانی تا حدودی و طبیبعت و هوای دلنشینش توی این فصل میتونه برای هر شخص آماتور در زمینه طبیعت و کوه لذت بخش باشه 

در مسیر منتهی به این روستا یک قسمت کوتاه کوهنوردی داشت که زیباترین بخش مسیر بود و بعدش منتهی به دره میشد . دره ای که در پست سال قبل هم به تک درختش اشاره کردم . اما متاسفانه اون قسمت کوه به لطف دولت و خط گازرسانی به کجا ؟! ( کسی نمیدونه)   نابود شده بود . نمیشه گفت خراب و واقعا تنها کلمه ای که این شرایط  توصیف میکنه همین نابود هست .  و من واقعا افسوس خوردم .

من طبیعت دوست بودم اما غصه طبیعت نمی خوردم اما حالا با گذشت یک سال  و دیدن مناظر و مناطق بکر به این نتیجه رسیدم که واقعا حیفه که از بین ببریم شون . هر کوه و  صخره ای شاید در نگاه اول یک تکه سنگ بزرگ باشه اما اون صلابت و اون عظمت رو  زمانی درک میکنی که قدم در مسیرش بذاری  

خوشحالم از اینکه این در به روی من باز شد و من دوره جدیدی از زندگی رو با کوه و این ورزش شروع کردم . به صورت ویژه ای روی روحیه من اثر گذاشته و هر جمعه ای که بر می گردم و قرار هفته جدید رو شروع کنم با انرژی مضاعفی همراه ست و این اتفاق برای آدمی مثل من مسلما اتفاق بزرگی محسوب میشه.  به قول یکی از دوستان همنورد هر کسی از بچه ها به یک دلیلی وارد این داستان شده که بیشتر این دلایل به نظر من سحطی و سخیف هست و خوش بحال اون شخصی که واسه طبیعت و لذت بردن ازش پا توی این حرفه گذاشته و به گفتن این نکته بسنده می کنم که تا زمانی که تجربه شو نداشته باشی و براش تایم نذاری نمیدونی فرد مناسب این ورزش هستی یا نه اما به عنوان فردی که یکسال از عمر کوهنوردیش میگذره اینو میگم که حتما تجربش کنید و از ناملایمتی هاش دل سرد نشید . 




مغز های کوچک زنگ زده . قطعا با توجه به شرایط فیلم و مونولوگ شروع و پایان فیلم بهترین اسمی که میشه انتخاب کرد همین نام بوده . هومن سیدی مسلما بازیگر قابلی هست و همچنین کارگردانی با فکر و سبک خاص خودش . خاص بودنش در نقشها و فیلم هاش به سادگی قابل لمس هست . 

از یک جایی به بعد که هر کدوم از ماها نقش و اثرمون توی جامعه پر رنگ تر میشه همیشه و همیشه در حداقل ترین حالتش روزهایی داریم که مشکلات جامعه مون برامون  دغدغه میشه و باعث ناراحتی ما میشه . این فیلم هم مثل فیلم متری شش  و نیم  بر پایه معضل اعتیاد و مواد مخدر هست  البته که زوایه دید این دو فیلم با هم کاملا متفاوت هست . نوید محمد زاده شک نکنید اگر در هالیوود بازی می کرد مسلما تابحال اسکار گرفته بود اما خب در ایران و سینمای ایران از نظر جوایز خیلی موفق نبوده اما این مسله ناقض خوب بودن این بازیگر کاربلد نمیشه . این فیلم به علت خشونت و صحنه هایی که ذهن  مخاطب از نظر من روی سکانس قفل میشه برای افراد زیر 15 سال ممنوع هست  گرچه که از نظر من حتی این دسته هم باید ببینند چرا که واقعیت جامعه ما هست . 

در شرح عنوان این فیلم و مفهوم این فیلم من می تونم اینو بیان کنم که دنیا ذهن آدمی هم می تونه به گستره یک اقیانوس باشه و هم می تونه به کوچیکی یک برکه فصلی (  به لطف کوهنوردی این واژه به ذهنم رسید) باشه  و به این بستگی داره که در چه فضایی رشد پیدا میکنه . در بعضی از فضاها حتی اگر شاهین هم باشی  و با از دست دادن همه چیز و پی بردن به اینکه  جایگاهش در زندگی جعلی بوده و سعی کنی دیگه اشتباه نکنی باز هم در اصل داستان اثری نداره و با یک فرصت جدید باز هم بر می گردی به همون شرایط قبل . 

هر کدوم از بازیگر ها به خوبی نقش شون بازی کردند اما بازی فرهاد اصلانی و نوید محمد زاده بسیار بسیار چشم نواز هستند و یک سکانس طولانی 8 دقیقه ای عالی با هم دارند که این سکانس طولانی نقطه اوج داستان هست . 

به شدت بهتون پیشنهاد می کنم این فیلم ببیند . 

از دیروز عصر که فلیم دیدم چندین بار با خودم گفتم دوباره ببینم و بیشتر به دیالوگ ها دقت کنم . 




اقای ابراهیم جعفری شاعر و نقاش معاصر .بسیار بسیار شعرهای زیبایی دارند . پیشنهاد میکنم شعرهاشونو مطالعه کنید . 

با تیر و کمان کودکی ام در کوچه باغ های قدیمی

در انبوه درختان باران خورده

سینه گنجشکی را نشانه گرفته بودم که عاشق تو شدم

گنجشک بر شانه ام نشست

و من شکارچی ماهری شدم

از آن پس هرگز به شکار پرنده ای نرفتم

هروقت دلتنگم آواز میخوانم

پرنده می آید، پرنده می نشیند، پرنده را می بویم، پرنده را می بوسم، پرنده را رها میکنم

و چون شکار دیگری میشود کودکی ام را میبینم

در کوچه باغ های قدیمی

در کنار دیوار های باران خورده

با بوی کاهگل و آواز پرنده

به خود می پیچد و گریه میکند

های آواز چقدر تو را دوست دارم

 

شعر از مجموعه عاشقانه های ابری

 ۱۳۶۹ / محمدابراهیم جعفری



و آهنگ ایران من با صدای صدای همایون شجریان . باور کنید اگر بارها و بارها گوش کنیم باز هم لذت تازگی شو داره . خجالت نکشید و با صدای بلند گوش کنید و برید توی حس و حال اهنگ باهاش بخونید 


پی نوشت اول : اگر می بینید ساکت شدم و خبری نیست ازم به خاطر رمضونه . این روزها به شدت مشغول کار هستم و اکثر دم افطار میام خونه و هلاک هستم . گرسنگی اذیتم نمیکنه اما خب بعد افطار خستگی بر من غلبه میکنه و بی انرژی میشم و توانی برای نوشتن نمی مونه . به شدت کمبود خواب دارم . در این دو هفته اخیر ماکسیمم شبی 5 ساعت خوابیده باشم . 


پی نوشت دوم :  موضوع مهمی که باید باهاتون در میون بذارم رو توی ادامه مطلب بخونید  



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

خب من در مجموع پست های مربوط به طبیعت و کوهستان به این نتیجه رسیدم که شما هم علاقه دارید به این کار ولی خب فعلا شرایطش براتون مهیا نیست . به همین علت من سعی میکنم این نوع پست ها رو ادامه بدم . ممنون از نظراتون در پست های اخیر که با توجه به جنس تصاویر انتظارشو داشتم که کامنتهای خوبی بگیرم .البته باید این نکته رو عنوان کنم که عکاس این عکس ها من نبودم اما از عکاس های عزیز اجازه انتشار شو گرفته بودم .  و الان تصمیم دارم در ادامه این دو پست اخیر بهترین پست خردادماه 98 خودمو منتشر کنم . کلیپی که در زیر این متن می بینید از نظر من نهایت لذت و حال خوشی که ما می تونیم از طبیعت بدست بیاریم . از دو سه پیش تا الان شاید بالغ بر 50 بار این کلیپ  دیدم . حس خیلی خوبی داخل تک تک لحضات این فیلم هست . از اون آهنگ اول کلیپ تا تار زدن مهدی و  خوندن مجتبی، همه و همش به آدم حس خوبی رو منتقل میکند. از مهدی واسه انتشارش اجازه گرفتم و اینم بگم که شاید تا الان 6 یا 7 بار دانلودش کردم تا کلیپ کامل و بدون نقص دانلود بشه و بتونیم بطور کامل ازش لذت ببریم . عکاس اون عکس های پروانه ها و حلقه های آب مهدی هست . کلا در بین عکس هایی که منتشر کردم اونهایی که با کیفیت بالاتری هست را مهدی زحمت کشیده و در خصوص مجتبی هم می تونم اینو بگم بیشتر آدم خوش مشربی هست . خنده هاش از من ضایع تر هست  و اینکه دونده هم هست و صد البته که آشپزی ماهر . در خصوص خوانندگی اش هم می تونم بگم که تا بحال چندتا آهنگ منتشر کرده و صدای خوب و گرمی داره . کلیپ ببینید تا پی به صحبت های من ببرید 




پی نوشت : خب از اونجایی که نوشتم بهترین پست خرداد شاید این عنوان در چند روز آتی به پست دیگه ای منتقل بشه چون قرار بر اینکه من 4 روز تعطیلی هفته آینده رو  در جنگل های کردکوی و آبشار کبودوال و روستای دارزنو به سر ببرم و احتمالا اونجا اتفاق های شیرینی رخ بده و شاید این عنوان از این پست گرفته بشه 

خب دوستان عزیز واسه تون چند عکس روح نواز اماده کردم تا شما هم لذت ببرید . خواهشی که دارم بین این چند عکس اون عکسهایی که بیشتر از همه براتون جذاب میاد و انتخاب کنید و برام حس تون شرح بدهید . چون تعداد عکسها زیاد هست توی دو پست منتشر میکنم .  در بعضی از تصاویر بنده توضیحاتی نوشتم خوشحالم کنید با خوندشون . با تشکر    

[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

خدا رو شکر که به زندگی برگشتم . دو سه شب که دندون درد امان از من بریده و به خصوص دیشب اصلا خواب راحتی نداشتم . درد دندون از یک طرف و کابوس های عجیب و غریب از طرف دیگه به شدت آزارم می داد. با همین درد مسافت 130 کیلومتری رو رانندگی کردن و رفتن سرکار و اذیت های مخصوص کار باعث شد که ظهر دیگه احساس ضعف شدید بهم دست بدهد. در این ایام ماه رمضون با اینکه از صبح ساعت 9 تا دم افطار حدود های 7 سرکار بودم احساس ضعفی نداشتم اما امروز واثعا ضعف کردم . 

به خونه اومدم و دیدم تب دارم و سمت چپ بدنم درد گرفته از زانو و کمر  بگیر تا  همین دندون لعنتی  علتشم اینطور که منیر و مرتضی گفتن استفاده من از  اسپری لیدوکایینبوده و چون زیاد استفاد ه کردم و ظاهرا بی حسی این اسپری وارد خون من شد ه و منو به این روز انداخته بود. 

سیستم ایمنی بدن من در این دو سال اخیر ضعیف شده و زیاد مریض میشم و تا سُرمی به من وصل نشه هیچ راهکاری ندارم . قبلا به ندرت پیش میومد که من مریض بشم و اما این چند ساله واقعا شرایطم بحرانی میشه ، نمیدونم شاید آثار پیری بر من هویدا شده 

خدا رو شکر که منیر و مرتضی هستند تا بیان سُرم بهم وصل کنند و منو به زندگی برگردونند . اصلا وضعیت نگران کننده ای داشتم در عالم بیداری با خودم فکر می کردم که سمت چپ بدنم فلج شده و داشتم توی ذهنم به این فکر میکردم که به اورژانس زنگ بزنم و به منیر و مرتضی هم خبر بدم که من فلج شدم خودتونو برسونید.  

البته خونه خالی از سکنه و همدم هم باعث این فکرها میشه ، تجربه ای عجیبی این حرفی که الان زدم . خیلی دچارش میشم 

تا ساعت 6 هم روزه بودم اما اونا گفتن چون بهت بکمپلکس و نوربین زدیم ( این دوتا انگار انرژی بخش هستند ) روزه ات باطل شده و با یک ظرف شله زرد روزه مو باز کردم . قرار که فردا هم برم پیش دندون پزشک واسه همین گفتن چون باید قرص بخوری فردا روزه نگیر . امسال قصد نداشتم روزه خواری کنم اما خب با این شرایط چاره ای نیست 

نکته ای که وجود داره اینکه هر کسی می شنوه که من روزه هستم تعجب میکنه ، واقعیتش اینکه خود من هم نمی دونم پرا روزه می گیرم اما الان دو سه سال هست که بی اختیار ماه رمضون روزه می گیرم . نمی دونم یک جور ندای درونی منو مجاب میکنه اینکار انجام بدم 


یک عکس نوشته ای من دیدم از شخص شخیص و فقید آقوی همساده که فرموده بودند 

" آقو میگن خدا هر کسی دوست داره، مشکلات بیشتر سر راهش میذاره، اینجوری که من حساب کردم خدا دیوونه منه !" 

در ادامه اون پست برگشت به زندگی باید چه مورد دیگه رو هم بیان کنم 

دیشب من دندون پزشکی رفتم و چون سفارش شده از سمت مرتضی بودم همون جلسه اول درمان شروع شد . اقای دکتر زحمت کشیدن و افتادن به جون دندون من و عصب کشی کردند. برای مرحله اول و زحمت بیست دقیقه ای که کشیدن مبلغ 200 هزار تومن از من گرفتند. هزینه این دندون ناقابل 600 تومن میشه و چون من کلکسیونی از دندون های خراب دارم ظاهرا چیزی حدود 3 میلیون برام این درد اخیر آب خواهد خورد. تصمیم گرفتم که تمامشو درست کنم. 

در همین دو سه روز اخیر دوتا مشکل دیگه هم پیش اومد . یک اینکه لپ تاپم شنبه که حال و هوای خوبی نداشتم از دستم افتاد و الان فن cpu  کار نمیکنه . این فن اگر کار نکنه بُرد داخلی  لپ تاپ داغ میشه و وقتی دما به 90 درجه میرسه لپ تاپ اتومات خاموش میشه و این برای من معظل حساب میشه چون من در روز  ساعتها با لپ تاپ کار میکنم و این شکلی نمیشه . حدود هزینه شو نمیدونم ولی فکر کنم یک 200 هزارتومن و یا شاید بیشتر برام آب بخوره 

مشکل حادتر این روزها اینکه ماشینم روغن کم میکنه و این مشکل به لطف سرویس کارهای مشهد  و بی انصافی  و بی وجدانی اونها نصیبم شد. مسافتی که باید با این روغن طی میکردم بیشتر از حد مجازش بوده و البته اون آقا بمن گفت که تا 7000 کار میکنه . خب خود این مشکل هم شاید یک میلیون یا بشتر برام باز آب بخوره 

نمیدونم حمکت داستان چیه تازه یک ماه یکمی وضع مالی بهتر شده که مشکلات نصیب من شده. خدا باز شکر که بدتر از این نشد . 

نمیدونم شاید باید با حرف آقوی همساده موافق بود یا نه 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها